فصل ششم رمان مِرفی نوشته سمیوئل بکت - TopicsExpress



          

فصل ششم رمان مِرفی نوشته سمیوئل بکت برگردان غلامرضا صراف بسی مایه‌ی تاسف است، ولی موضوع این داستان به آن جا رسیده که باید در جهت توجیه نشان دادن "ذهن مِرفی" تلاش کرد. خوشبختانه نیازی نیست که خودمان را مشغول این دستگاه کنیم آن گونه که در واقعیت هست- که عملی مسرفانه و بی مورد است- بلکه صرفا به آن چه احساس و تصور کرده می‌پردازیم. گذشته از همه چیز ذهن مِرفی گورکن این اطلاعات است. در این مرحله گریز کوتاهی به آن از ضرورت پوزش بابتش در آینده معافمان می‌دارد. ذهن مِرفی خودش را همچون کرّه‌ای عظیم و توخالی تصور می‌کرد که بی هیچ منفذی رو به جهان بیرون بسته بود. این یک جور تحلیل رفتگی نبود، چون هیچ چیزی که خودش را در بر نمی‌گرفت بیرون نمی‌گذاشت. تا امروز هیچ چیز در این جهان بیرون از آن نبود و نمی‌توانست باشد چون از پیش حضور داشت همچون امری مجازی ، یا حقیقی، یا مجازی ظهور کرده درون حقیقی، یا حقیقی سقوط کرده درون مجازی، در جهان درون آن. این نکته پای مِرفی را به این قیر ایده‌آلیستی نمی‌کشاند. واقعیت ِذهنی وجود داشت و واقعیتِ جسمی، هر دو به یک اندازه واقعی اما نه به یک اندازه دلپذیر. مِرفی بین بخش حقیقی و مجازی ذهن‌اش فرق می‌گذاشت، نه از جنس فرقی که بین فرم و شوق شدید بی فرمی برای فرم می‌گذاشت، بلکه مثل آن تمایزی که برای تجربه‌ی ذهنی و جسمی، هر دو، قائل بود و آن چه که فقط برای تجربه‌ی ذهنی قائل بود. از این رو فرم لگد حقیقی بود، فرم نوازش مجازی. ذهن احساس می‌کرد بخش حقیقی‌اش بالا و روشن است، مجازی‌اش زیر و محو شونده درون تاریکی است، فارغ از اینکه چگونه به یویوی اخلاق وصل می‌شود. تجربه‌ی ذهنی از تجربه‌ی جسمی بریده بود، معیارهایش همان معیارهای تجربه‌ی جسمی نبود، موافقت بخشی از محتوایش با واقعیت جسمی ارزش عطا کردن به آن بخش را نداشت. این بخش کارکرد نداشت و نمی‌توانست طبق اصل ارزش تنظیم شود. از روشنایی‌ای ساخته شده بود که درون تاریکی محو می‌شد، ازبالا و پایین، اما نه از خیر و شر. حاوی فرم‌هایی بود با همتایی در حالتی دیگر و فرم‌هایی بدون آن، اما نه فرم‌های درست و فرم‌های غلط. نه محتوایی بین روشنایی و تاریکی‌اش حس می‌کرد، نه نیازی برای روشنایی‌اش تا تاریکی‌اش را ببلعد. حالا قرار بود این نیاز در روشنایی باشد، در تاریک روشن، در تاریکی. همه‌اش همین. از این رو مِرفی خودش را دوپاره حس می‌کرد، یک تن و یک ذهن. آنها به وضوح با هم مبادله داشتند، چون در غیر این صورت نمی‌توانست بفهمد در چه چیزهایی شریک‌اند. ولی حس می‌کرد ذهن‌اش به تن‌اش چسبیده و نه می‌فهمید چه مجرایی بر ایم مبادله اثر گذاشته و نه چگونه این دو تجربه همپوشانی داشتند. راضی بود از اینکه هیچ کدام از دیگری تبعیت نمی‌کرد. نه به لگد فکر می‌کرد چون یکی احساس می‌کرد نه لگدی احساس می‌کرد چون یکی فکر می‌کرد. شاید این شناخت که به واقعیت لگد مربوط بود مثل دو کمیت بود که به کمیت سومی ربط دارند. شاید، بیرون مکان و زمان، لگدِ نه ذهنی نه جسمی‌ای از آن ِتمام ابدیت وجود داشت، که به طرز مبهمی خودش را به مِرفی نشان می‌داد، در حالت‌هایی از خودآگاهی و انبساط که قرینه‌ی یکدیگر بودند، لگدی در intellectu و لگدی در re . اما در این صورت آن نوازش والا کجا بود؟ فارغ از اینکه این نوازش می‌توانست باشد یا نه، مِرفی راضی بود بپذیرد این سازگاری نسبی جهان ذهن‌اش با جهان جسم‌اش را گویی حق چنین فرآیندی از تعیّنی فراطبیعی است. این مساله از اهمیت کمی برخوردار بود. هر راه حلی برای آن با این احساس تلاقی نمی‌کرد، هر چه مِرفی پیرتر می‌شد قوی‌تر می‌شد، چون ذهن‌اش یک نظام بسته بود، تابع هیچ اصلی از تغییر نبود به جز اصل خودش، خودبسنده و نفوذناپذیر در برابر فراز و نشیب‌های جسم. به مراتب مهم‌تر از اینکه چگونه این امر تکوین می‌یافت شیوه‌ای بود که با استفاده از آن می‌توانست مورد بهره برداری قرار بگیرد. دوپاره شده بود، پاره‌ای هرگز این محفظه‌ی ذهنی را حس نمی‌کرد که خودش را همچون کرّه‌ای پر از نور محو شونده درون تاریکی تصور می‌کرد، چون هیچ راه خروجی نبود. اما حرکت در این جهان بستگی به سکون در جهان بیرون داشت. مردی روی تخت است، می‌خواهد بخوابد. موشی در دیوار پشت سر اوست، می‌خواهد حرکت کند. مرد صدای وول خوردن موش را می‌شنود و نمی‌تواند بخوابد، موش صدای وول خوردن مرد را می‌شنود و جرات حرکت ندارد. هر دو ناشادند، یکی وول می‌خورد و دیگری منتظر است، یا هر دو شادند، موش حرکت می‌کند و مرد می‌خوابد. مِرفی می‌توانست فکر کند و بفهمد به دنبال ِدوره‌ای که جسم‌اش خوب شده بود (به اصطلاح)، با یک جور عادت دردناک ذهنی که برای هجو رفتار عقلانی‌اش کافی بود. اما این چیزی نبود که آن را با استفاده از خودآگاهی‌اش بداند. جسم‌اش هر چه بیشتر در تعلیقی قرار می‌گرفت که از تعلیق خواب تزلزل کمتری داشت، به خاطر فراغت خاص خودش و بدین ترتیب ذهن باید حرکت می‌داشت. گویی کمی از این جسم باقی مانده بود که با خبر از این ذهن نبود و آن مقدار کم هم معمولا از روایت خود ذله شده بود. گسترش آن چه بین چنین بیگانه‌های تامّی تبانی به نظر می‌رسید برای مِرفی همان قدر غیر قابل فهم باقی ماند که دورجنبانی (1) یا بطری لیدن (2) و برخوردار از اهمیتی اندک. او با طیب خاطر متوجه بود که چنین چیزی وجود داشته، که نیاز جسمانی‌اش بیش از پیش با نیاز ذهنی‌اش راه آمده. وقتی در جسم می‌غلتید خودش را حس می‌کرد که زنده به ذهن می‌آید، رها تا میان گنجینه‌هایش بگردد. جسم قوت خودش را دارد، ذهن گنجینه‌هایش را. سه قلمرو وجود داشت، روشنایی، تاریک روشن، تاریکی و هر یک با ویژگی خود. در اولی شکل‌هایی وجود داشت با چکیده‌ای تابان و همتای زندگی سگی، عناصر تجربه‌ای جسمانی در دسترس برای نظمی نوین. اینجا لذت تلافی جویانه بود، لذت وارونه کردن تجربه‌ی جسمانی. اینجا لگدی را که جسم مِرفی می‌خورد، ذهن مِرفی پس می‌داد. لگد همان بود، اما مسیرش تصحیح شده بود. اینجا موم فروشان در دسترس بودند جهت موزدایی آهسته، دوشیزه کریج آماده‌ی تجاوز به دست تیکلپنی و به همین ترتیب. اینجا تمام آن ناکامی جسمانی به کامیابی زننده‌ای بدل می‌شد. در دومی شکل‌ها بدون همتا وجود داشتند. اینجا لذت تامل بود. این ساز و کار هیچ شیوه‌ی دیگری نداشت که در آن بند و بست‌اش در برود و از این رو نیازی نداشت که اصلاح شود. اینجا بلاکوا خوشبخت بود و دیگران هم وضوح کمتری نداشتند. مِرفی در هر دوی این قلمروهای جهان شخصی‌اش، احساس فرمانروایی و آزادی می‌کرد، در یکی به خودش ارج می‌نهاد، در دیگری به جنبشی که از لذتی بود که از سعادتی بی‌همتا نسبت به آن یکی ناشی می‌شد. هیچ پیشگامی رقیبانه‌ای در کار نبود. سومی ، تاریکی، سیلانی از شکل‌ها بود، گردهم‌آیی مداوم شکل‌ها و سقوطی که منجر به تکه تکه شدن‌شان می‌شد. روشنایی در بردارنده‌ی اجزاء سر به زیر یک جور چندگانگی نوین بود، جهان تن درون قطعات یک اسباب بازی پاره پاره گشته بود؛ تاریک روشن، حالت‌های صلح داشت. اما در تاریکی نه اجزاء وجود دارد نه حالت‌ها، هیچ جز شکل‌هایی که درون تکه‌های تکوینی نوین، تکوین می‌یابند و خُرد می‌شوند، بی عشق یا نفرت یا هر اصل تغییر دیگری که قابل فهم باشد. اینجا هیچ نبود جز آشوب و شکل‌های ناب آشوب. اینجا او آزاد نبود، جز غباری در تاریکی آزادی مطلق نبود. جنبشی نداشت، نقطه‌ای بود در زایشی بی‌وقفه و نامشروط و تحلیل‌رفته در خط. جدولی از ارقام گُنگ. خوشایند بود لگد زدن به تیکلپنی‌ها و دوشیزه کریج‌ها همزمان حین عشق‌بازی مهوع‌شان. خوشایند بود خیالبافان لمیدن بر رف کنار بلاکوا، نظاره‌ی پگاه که خمیده می‌دمید. اما آن چه خوشایندتر از همه بود حس پرت شدن بود بدون منشا یا هدف، گرفتار آشوبی از حرکت غیر نیوتنی. چنان خوشایند بود که خوشایند واژه‌اش نبود. از این رو هر چه بیشتر جسم‌اش او را از ذهن‌اش آزادتر می‌ساخت، مجبور می‌شد زمان کمتری در روشنایی صرف کند، به امواج کف‌آلود این جهان تف کند؛ و کمتر در این نیمه روشنا باشد، جایی که انتخاب رستگاری مقدمه‌ای بر تلاش بود؛ و بیشتر و بیشتر و بیشتر در تاریکی، در اراده‌ی کمتریت، غباری در آزادی مطلق‌اش. این وظیفه‌ی دردناک حالا انجام شده بود، اطلاعیه‌ی دیگری صادر نخواهد شد. (1)- بطری لیدن (خازن شیشه‌ای و فلزپوش در برق)- فرهنگ آریان پور. (2)- دورجنبانی (حرکت از دور). اصطلاحی در پیراروان‌شناسی. توانایی فرضی دستکاری اشیاء با نیروی ذهنی. فرهنگ جامع روان‌شناسی و روان‌پزشکی (دکتر نصرت‌الله افکاری)
Posted on: Wed, 21 Aug 2013 07:16:25 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015