خصوصیسازی شعور جری ماندر ترجمه: کیانوش یاسایی آیا تبلیغات قانونی است؟ اکثریت مردم موافقاند که تبلیغات تجاوزی ناخواسته به زندگی و روان ماست، تجاوز به حریم خصوصی ما. اما این واقعیّت که ما بی آن که خشمگین شویم از این آگاهیم و کاری برای تغییر وضعیت انجام نمیدهیم، معیار خوبی از سطح وادادگی ماست. در تبلیغات، مناسبات قدرتی هست که به ندرت دیده میشود، اگر اصلا به چشم آید، و در عین حال مناسباتی کاملا فسادآمیز است. برخی حرف می زنند؛ بقیه گوش میکنند. ا.ج. لیبلینگ جملهی معروفی دارد که میگوید: «آزادی نشریات تضمین میشود، اما تنها در صورتی که مالک یکی از آنها باشید.» آزادی بیان هم تضمین میشود، اما تنها در صورتی که چند میلیون دلار داشته باشید که خرج استراتژی موثر رسانهای بکنید. نطقهای خیابانی دیگر مردم را تحت تاثیر قرار نمیدهد. قدرت تبلیغات اما بسیار فراتر از مقدار پولی است که خرجش میشود. قدرت حقیقی در سرشت رسانههای تصویری متحرک است. تصاویری که روزانه ساعتها به مغز انسانها پرتاب میشود. این شکلی از تهاجم است که هرگز در تاریخ با آن مواجه نشده بودهایم. حتا امروز در عصر اینترنت، از قدرت تلویزیون و تبلیغات کاسته نشده و این دو به قدر کافی مورد مطالعه و بحث قرار نگرفتهاند. از همان اوان کارم در بخش تبلیغات برایم روشن شد که به من پول میدهند تا مانع آن شوم که شما به آن چه میخواهید ـ هر چه باشدـ فکر کنید یا عمل کنید و به جای آن کاری کنم که توجه شما به سوی مقدار اطلاعاتی جلب شود که صاحبکارهای من میخواهند. همهی تبلیغات کوششی است از جانب یک طرف برای سلطه بر طرف دیگر. سالانه صد و پنجاه میلیارد دلار در ایالات متحده صرف تبلیغات می شود ـ 450 میلیارد دلار در دنیا. هر دلاری که صرف تبلیغات میشود هدف مشابهی دارد: متقاعد کردن مردم به انجام کاری که تبلیغگر میخواهد. اندکشماری امکان مشابهی برای طرح پرسش در رسانهها دارند تا خواستههایشان را به تبلیغ دهندهها بگویند. یا این که راههای دیگری هم غیر از خریدکردن برای یافتن سعادت مطرح کنند. از این رو، تبلیغات معاملهای کاملا یک طرفه است. تبلیغ دهندهها میگویند شما این انتخاب را دارید که محصولات تبلیغی را نخرید، گویی همین نخریدن باعث رضایت است. شما هم اری یا خیر میگویید مانند رای دادن در شرایطی که فقط یک حزب وجود دارد. و هر روز باید هزاران بار این آری یا خیر را بگویید. حالا دیگر تبلیغات در معنای واقعی کلمه همه جا هست و در همه حال زندگی ما را مختل میکند و وامیداردمان با ان روبرو شویم. همچون نوعی هدف متحرک به زندگی ادامه میدهیم؛ در شکار رسانهها، در شکار نشانههای خیابانی ـ تابلوها و بیلبوردهای چشمکزن و متحرک و با ارتفاعی پنج طبقه. تبلیغات حتا روی لباسها هم هست و ما با غرور میپوشیمشان. ابرشرکتها همچون «اجتماع»مان شده است. استیو جابز مرشدمان بود. چنان برایش سوگواری میکنیم که روزی برای مارتین لوترکینگ سوگواری کردیم. چه تحولی! این وضعیت به ناکجاآبادی سرمایهدارانه توسعه یافته است: بازار جهانی بیتوقف و عظیمالجثهای که خود را در تمامی تجربیات ما تحمیل میکند. زندگی بدل شده به فرایند دایمی امتناع در برابر چیزهایی که مردم سعی میکنند به ما بفروشند. با این همه، بسیاری از مردم شکایتی ندارند. چرا این وضعیت را تحمل میکنیم؟ این تبلیغ کنندهها چه حقی دارند که این طور با ما رفتار کنند؟ کی ما این حق را به آنان دادیم که دائم تصاویری در مغز ما بچرخانند؟ اگر امواج هوایی عمومی است، پس چرا دائما پر از کسانی است که میخواهند بی آن که ما خواسته باشیم، چیزهایی به ما بفروشند؟ در واقع، فرض میشود که این «امواج عمومی» دارایی عموم مردم است. ما مالک آنهاییم. در روزهای ابتدایی اختراع رادیو شما و تعدادی از دوستانتان میتوانستید آنتنی در پشت خانه نصب کنید و با دنیا صحبت کنید. مانند روزهای ابتدایی اینترنت ـ یوتیوب که به همان سبک و سیاق رادیو است. اما وقتی فرکانسهای پخش شلوغ شد و سرمایهداران فهمیدند که [رادیو] چه ابزار مهمی میتواند باشد، این شیوه متوقف شد. کمیسیون ارتباطات فدرال(FCC) در دههی 1920 به سرعت با ابرشرکتها همراه شد و با واگذاری امتیاز به گروههای تجاری که از عهدهی خریدش برمیآمدند فروختن حقوق عمومی ما از این امواج هوایی را آغاز کرد. طی سالها این کمیسیون قوانین اندکی چون «اصل انصاف و توازن» و « زمانِ برابر» را وضع کرد اما خیلی زود این قوانین بیاثر شدند و در دوران رونالد ریگان و بیل کلینتون (کسی که به وضع قانون ننگین ارتباطات راه دور سال 1996 کمک کرد) عملا کنار گذاشته شدند. «امواج عمومی» رادیو و تلویزیون اکنون تقریبا به تمامی خصوصی شده است. حتا باقیماندهی کانالهای عمومی مانند PBS و NPR هم الان تبلیغات تجاری دارند. وقتی برنامهی ساعت خبر کانال PBS گزارش ناگواری از فعالیت شرکت «شِورون» در امازون میداد، به نظر انگار مجبور بود بگوید، «شِورون یکی از حامیان مالی برنامهی ساعت خبر امروز متهم شده است به… »، لحظهای که این را شنیدم برنامه را قطع کردم. این واقعیت که گاهی تبلیغات ممکن است سرگرم کننده باشد، مشکلات را تخفیف نمیدهد. شاید بتوانید از دیدن پیروان فرقهی شاهدان یهوه یا دیدن فروشندهی جاروبرقی که روزی پنج بار زنگ در را میزند، سرگرم شوید. اما فقط وقتی میشود با این چیزها سرگرم شد که هیچ کار دیگری نداشته باشید. به فضای عمومی رادیوتلویزیونی تجاوز شده است همان طور که به فضای ذهنی ما. اگر این اسمش تهاجم قانونی به حریم شخصی نیست، پس چیست؟ در سال 1975، در خانهام در سانفرانسیسکو جلسهی کوچکی ترتیب دادم که در ان برخی وکلای شاخص منافع عمومی در منطقهی Bay Area حضور داشتند. هدفم آن بود که از مهمانانم بپرسم که آیا از نظر آنها تبلیغات قانونی است؟ گفتم بنا بر قرائت من از اولین متمم قانون اساسی، مقصودش آشکارا عبارت است از گسترش دموکراسی به مدد این تضمین که همهی مردم حقوق برابر برای آزادی بیان ـ دستکم کیفیتی برابر در فرصتهای بیان ـ و توانایی یکسانی در دسترسی به همهی دیدگاههای دیگر داشته باشند. وقتی در اواخر دههی 1700 میلادی منشور حقوق بشر نوشته میشد، شبکههای رادیوتلویزیونی ملی که بتواند یک دیدگاه سیاسی را در میان میلیون ها نفر منتشر کند وجود نداشت. و به جز اعلامیههایی که هر از گاهی دست به دست میچرخید، تبلیغاتی هم وجود نداشت که دیدگاه خاصی را در میان میلیونها نفر از مردم بپراکند. اگر هدف نخستین متمم حفظ جریان دموکراتیک اطلاعات بود، فاصلهی زیادی با آن روزها داریم. رسانههای تجاری شب و روز بیوقفه حرف خود را به گوش همه فرو میکنند، بی آن که بتوانیم پاسخی بهشان دهیم. و غالب این رسانههای خبری در مالکیت گروه انگشتشماری شرکتهای غولپیکرند. تبلیغات بنا به تعریف رسانهای است که فقط در اختیار افرادی است که استطاعت پرداخت برای آن را دارند. نخستین متمم تصور نمیکرد که اختیار سرنوشت مردم را به ابرشرکتهای چندرشتهای تبلیغاتی بدهد. تبلیغات پندارهای خود را بیان میکنند و ما آنها را جذب میکنیم. نباید این رفتار را نقض قانون اساسی دانست؟ ایا عملی مجرمانه نیست؟ گروهی که در اتاق من بودند، فکر کردند که شاید چنین باشد یا باید چنین باشد، اما با توجه به شیوهی حکمرانی دیوان عالی کشور در آن روزها، به این نتیجه رسیدند هنوز فرصت چندانی برای این موضوع نیست. البته از ان زمان اوضاع وخیمتر شده است، به ویژه از زمان رای دیوان عالی در موردCitizens United . [1] چه کسی به تبلیغات نیاز دارد؟ البته نظام سرمایهداری بدون تبلیغات هم وجود دارد، همان طور که در سالهای آغازیناش این گونه بود. تاجران ادویهی کمپانی هند شرقی و آنان که خطوط راهآهن را در سرتاسر آمریکا در سدهی نوزدهم کشیدند، برای گسترش کسب و کارشان نیازی به تبلیغ نداشتند. منافع این تاجران مشخص بود و درک میشد. عرضهشان در ان وقت کمیاب بودند و وجود این کالاها خود یک خبر بود. تا زمانی که بنگاههای سرمایهداری کالاها و خدماتی را که همه نیازمندش هستند، تولید میکنند دیگر تبلیغات ضرورتی ندارد. نیازی نیست که برای فروش غذا تبلیغات کنید: غلّات اصلی، سبزیجات، میوهها و گوشت. همه به عرضهی معینی از اینها احتیاج داریم و به دنبال این محصولات میگردیم و هر جا عرضه شد خریداری میکنیم. اما هیچ کس نیاز ذاتی به بستههای لازانیای یخزده، به کوکاکولا، چیتوز یا برگر کینگ ندارد. اینها را باید تبلیغ کرد، اشاعه داد و به نحو جذاب و خوشایندی بستهبندی کرد. کسی آب تازه را تبلیغ نمیکند، اما بطریهای آب پریرPerrier را باید تبلیغ کرد. نیازی به تبلیغ لباس نیست ـ مردم خود میدانند که به لباس نیاز دارند ـ اما باید «میسیز» را تبلیغ دارد؛ همین طور «گپ»، «وال مارت» و «کریستین دیور». نیازی به تبلیغ خدمات حمل و نقل هم نیست، هر کس بخواهد از جایی به جای دیگر برود به دنبال تهیهی بلیت یا وسیلهی سفر خواهد رفت. اما باید به شیوهای هنرمندانه ماشین فورد «فیهستا» و «کادیلاک» را تبلیغ کنید تا قیمت گرانشان توجیه شود. و وقتی موفق شدید یکی از اینها را بفروشید، باید خریدار را ترغیب کنید که ماشینش باید آخرین مدل روز باشد. در همین حال، نظام وسیعتر باید تودهی مردم را متقاعد کند که شیوهی زندگی که عرضه میکند، معادل شادمانی و رضایت است. حتا در عصر اینترنت، ابزار اصلی برای تبلیغات تودهای همچنان تلویزیون است. تلویزیون هم به مانند دیگر رسانههای تجاری در جوامع سرمایهداری، وظیفهاش روزانه جذب مخاطب و افزایش تعداد آن تا جای ممکن و یکجا نگه داشتن آنها در طولانیترین زمان ممکن است. بر اساس این معیارها میتوان گفت، تلویزیون فراتر از انتظارها عمل کرده است. مردم آمریکا به طور میانگین روزانه چهار ساعت و نیم تلویزیون نگاه میکنند. در تمام طول سال و در همهی سالها. آن چه برای دنیای تجاری مهم است، این است که تلویزیون و برنامههای آن ثابت کردهاند که بهترین بستهبندی ممکن برای کالای واقعی دنیای ابرشرکتها هستند: تبلیغات. اگر برنامه یا برنامههایی نتوانند مخاطبان را جذب کنند، چیزی نمیگذرد که جایشان را به برنامههای دیگر میدهند. مشخصهی تبلیغات تلویزیونی به گونهای است که برای ایجاد میل و سرسپردگی به خرید چیزها در تودهی مردم بسیار موثر است. فرهنگ آمریکایی و کلّ اقتصاد جهانی حول همین مبادلات غیرضروری بنا شده است. از این مهمتر، این فرهنگ بر گسترش این مبادلات تا جای ممکن، و یا دستکم تا جایی بنا شده که سطح این مبادلات به مرحلهای نزدیک به اشباع برسد؛ حباب جهانی تولید و مصرف کالا که کاهش یک یا دو درصدی ان که اخیرا رخ داد میتواند فاجعهبار باشد. از ابتدای قرن بیستم بود که تبلیغات از طریق رادیو اهمیت خود را نشان داد و پس از آن در دهههای 1950 و 1960 با آمدن تلویزیون شاهد دوران اوج تبلیغات بودیم. در همین دوران پس از جنگ دوم جهانی بود که آمریکا و تمامی دنیا سخت در جستوجوی وسیلهای بودند که از بازگشت رکود جلوگیری کنند. پای بقای اقتصادی در میان بود و اقتصاد ما میبایست با چنان نرخی گسترش مییافت تا بتواند از مازاد ظرفیتهای صنعتی و همچنین مازاد عظیم نیروی کار که در دوران پس از جنگ وجود داشت استفاده کند. کارخانههایی که پیش از ان تجهیزات نظامی میساختند، اکنون خالی بودند و باید به کارخانههای تولید کالاهای مصرفی تبدیل میشدند و برای این کالاها باید تبلیغ میشد و این کالاها فروش میرفتند. اگر به زبان تصاویر متحرک سخن بگوییم، تلویزیون بزرگترین امکان، امکانی بیسابقه را برای سرعت بخشیدن به شعور مصرفی به سرمایهداری ارائه کرد. ترکیب تلویزیون و هزینههای نجومی تبلیغات در نیم قرن گذشته به طرز موثری شعور ایالات متحده و تمامی کرهی زمین را تغییر شکل داده است: تصویری که از خود داریم، شیوهای که دوست داریم زندگی کنیم، عادتهایمان، اندیشههایمان، ارجاعاتمان، امیالمان و حافظهمان. کلّ مبالغی که در سال 1940 در ایالات متحده صرف تبلیغات میشد، فقط دو میلیارد دلار بود. در سال 1960 به دوازده میلیارد دلار و سپس در سال 1980 به پنجاه و چهار میلیارد دلار رسید. در سال 2010 یعنی وقتی که اقتصاد در حال بهبود بود، به گفتهی نشریهی Adweek صنعت تبلیغات بیش از صد و پنجاه میلیارد دلار صرف تبلیغات کرد و بیشترین سهم این مبلغ هم به تلویزیون رسید. این مبلغ بیش از یکسوم هزینههای جهانی تبلیغات بود که در سال 2010 به رقم چهارصد و پنجاه میلیارد دلار رسید. تلویزیون به رغم رقابتی که اینترنت، مجلهها، رادیو و روزنامهها با آن دارند، همچنان با فاصلهی زیادی بزرگترین و پرسرعتترین رسانهی در حال رشد در جهان است، همان طور که eMarketer در بیست و نهم مارس 2012 میگوید در سال 2010 رشد تلویزیون بیش از ده درصد بوده که دوبرابر کل رشد تبلیغات آنلاین است. در عین حال، ادارهی تحلیلهای اقتصادی ایالات متحده محاسبه کرده که تولید ناخالص داخلی این کشور رشد مشابهی داشته و از صد میلیارد دلار در سال 1940 به پانصد و بیست و پنج میلیارد در سال 1960، و به حدود سه تریلیون دلار در 1980 و چهارده تریلیون دلار در سال 2007 رسیده است. زندگی در دل رسانه بر اساس گزارش شرکت «نیلسُن»،Nielsen ، که ارزیابی کنندهی اغلب این موضوعات است، نود و نه درصد خانههای آمریکا تلویزیون دارند و نود و پنج درصد جمعیت روزانه لااقل کمی تلویزیون نگاه میکنند. دوسوم خانههای این کشور دارای سه تلویزیون یا بیشتر است که برای مشاهدهی جداگانه و شخصی تهیه شده است. به طور متوسط در یک خانه روزانه حدود هفت ساعت تلویزیون روشن است، حتا وقتی که کسی جلوی آن نیست. بزرگسالان به طور متوسط پنج ساعت در روز وکودکان دو تا یازده ساله هم به طور متوسط چهار ساعت در روز تلویزیون میبینند. بزرگسالان بالای شصت و پنج سال به طور متوسط روزانه حدود هفت ساعت پای تلویزیون مینشینند. شصت و شش درصد آمریکاییها موقع خوردن شام تلویزیون نگاه میکنند. سی و پنج درصد از زمان برنامههای خبری تلویزیونهای محلی به تبلیغات اختصاص دارد. (درصدی که به جنایت و فجایع اختصاص دارد پنجاه و سه درصد و هشت صدم درصد است) این ارقام در طی دو دههی اخیر تغییراتی کردهاند، اما نه خیلی. هر بینندهای که روزانه بیش از چهار ساعت صرف دیدن تلویزیون کند، سالانه با چیزی در حدود بیست و پنج هزار تبلیغ مواجه میشود و در سن شصت و پنج سالگی تعداد تبلیغاتی که دیده به بیش از دو میلیون میرسد. این سالانه تکرار بیست و پنج هزار بارهی تقریبا یک پیام است: اگر چیزی بخرید، شادتر خواهید بود. اگر به طور میانگین هر بزرگسال روزانه در حدود پنج ساعت صرف دیدن تلویزیون میکند، پس تقریبا نیمی از مردم ایالات متحده سالهاست که روزانه بیش از پنج ساعت تلویزیون میبینند. اما اصلا چگونه چنین چیزی ممکن است؟ (دلیلش آن است که مردم شبها و تعطیلات آخر هفتهها زمان زیادی پای تلویزیون میگذرانند.) ما نخستین نسلی در تاریخ هستیم که اساسا شعورش را به درون رسانه منتقل کرده است و هرچه میگذرد ارتباط مستقیماش با مردم دیگر، اجتماعات دیگر، دیگر منابع دانش و جهان طبیعی ـ که یافتنشان به هر حال هر چه سختتر میشودـ جای خود را به روایتهای شبیهسازی شده، بازسازی شده و ویراسته شدهای از رویدادها و تجربهها میدهد. بعضیها میگویند حالا که ما از تلفن همراه، رایانه، ایپد، توییتر و دیگر رسانههای اجتماعی برخورداریم، وضعیت بهتر شده است. موسسهی تحقیقاتی Pew در پژوهشی نشان میدهد که اکثر نوجوانان امریکایی روزانه دستکم پنجاه تا پیام میفرستند. یکسوم این نوجوانان روزانه بیش از صد پیام ارسال میکنند. میگویند همهی این فنآوریهای غیرتلویزیونی خوبند؛ چرا که گردآوری و مبادلهی اطلاعات خیلی کمتر از تلویزیون منفعلانه است و ذهن را بیشتر درگیر میکند. اکنون ذهنهای ما «زنده»تر است. اما ظهور رایانهها و اینترنت با همهی خصوصیات تعاملی که دارند، کلّ زمانی را که ما صرف دیدن تلویزیون میکنیم کاهش نداده است. کاری که اینترنت کرده، این بوده که فقط بر زمانی افزوده که مردمی که به کامپیوتر دسترسی دارند به طور کالبدی و ذهنی به ماشینهای اطلاعاتی به عنوان منبع تصویرها و اندیشههایشان الحاق یافتهاند. به نظر میرسد تصویر علمی ـ تخیلی مغزی که جدا از بدن کار میکند، هرچه بیشترگویای این وضعیت است. در ایالات متحده، جدا از زمانی که مردم صرف خواب و کار میکنند، دیدن تلویزیون مهمترین کاری است که در طول روز انجام می گیرد. تماشای تلویزیون جایگزین زندگی اجتماعی، زندگی خانوادگی و فرهنگ شده است. تلویزیون از بسیاری جهات خود تبدیل به یک فرهنگ شده است. منظورم به اصطلاح «فرهنگ مردمی» نیست که تا حدودی دموکراتیک است. تلویزیون دمکراتیک نیست. بینندگانش در خانهها ان را خلق نمیکنند؛ آنها تلویزیون را دریافت میکنند. تلویزیون بازگوکنندهی فرهنگ نیست؛ بلکه بازگوکنندهی فرهنگ ابرشرکتی است. تبلیغات مخصوصِ کودکان هدف بخش مهمی از تبلیغات، کودکان هشت تا سیزده ساله هستند. یکی از دستههای نسبتا جدید بودجههای تبلیغاتی، صرف ساخت تبلیغات برای کودکان زیر هشت سال میشود. بر اساس گزارش تیم کَسِر و الن کانر، دو روانشناس و نویسندگان کتاب روانشناسی و فرهنگ مصرف، در ایالات متحده هر ساله فقط بیش از دوازده میلیارد دلار صرف تبلیغاتی میشود که کودکان خردسال را هدف قرار میدهند. فقط نود و پنج میلیارد دلار صرف تبلیغ برگر کینگ Burger King و غلّات فرآوریشدهCap’n Crunch Quaker Oats میشود. دهها میلیون دلار دیگر صرف تحقیقات روانشناسی میشود تا راههایی بیابند تا کودکان چگونه والدینشان را وادار کنند تصمیمهای مشخصی برای خرید بگیرند. حتا از سنین دو تا چهار سال هم کودکان روزانه حدود سه ساعت تلویزیون میبینند؛ صرفنظر از ساعاتی که در مهد کودک و کودکستان تلویزیون به آنها نشان داده میشود. این همه در حالی است که «تعداد دقایقی که والدین در هفته با کودکان در یک گفتوگوی واقعی میگذرانند در حدود سه و نیم دقیقه است.» بر اساس گزارش پل نیهان در Seattle Post-Intelligencer در تاریخ هفتم مه 2007، از مطالعهای که در دانشگاه واشینگتن تحت عنوان «نوزادان و تلویزیون» صورت گرفته، حتا «نوزادان هم این روزها دایما جلوی تلویزیوناند. چهل درصد از نوزادان سه ماهه و نود درصد دوسالهها به طور روزانه تلویزیون نگاه میکنند.» بنیاد Kaiser Family در سال 2003 گزارش داد که شصت و پنج درصد کودکان بالای هشت سال در اتاق خوابشان یک دستگاه تلویزیون دارند و اشاره کرد که حتا نوزادان هم از تلویزیون در امان نیستند. حدود بیست درصد والدین در ایالات متحده شبها کنار تخت نوزادشان تلویزیون روشن میکنند. تردیدی نیست تلویزیون نوعی اثر خوابآور دارد و نوزادان را آرامتر نگه میدارد. البته پژوهشگران زیادی این اثر خوابآور را در همهی گروههای سنی در میان بینندگانِ سفت و سخت تلویزیون مشاهده کردهاند. مطالعات همچنین نشان داده است که کودکان خردسال، صرفنظر از آن که با دیدن تلویزیون آرام شوند، به نظر میرسد وقتی تلویزیون نگاه میکنند آرامترند، اما وقتی تلویزیون خاموش شود به رفتار فوق فعالانهای بازمیگردند که خود ناشی از زیاد تلویزیون دیدن است. دانشگاه ملی استرالیا در دههی 1960 مطالعهی معروفی انجام داده است که چگونگی اثرات تلویزیون را این گونه بیان میکند: کودکانی که در صفحهی تلویزیون رفتارهای خطرناکی میبینند، به طور غریزی میخواهند به ان واکنش نشان دهند، اما تلویزیون است و نمیتوانند؛ در نتیجه پاسخ خود را فرو میخورند. پس از مدتی مجموعهای از انرژیهای مستعد برونریزی در آنها انباشت شده که وقتی دستگاه تلویزیون خاموش شود، موجب میشود آنها همه جای خانه را شلوغ کنند (و مشکل ما آغاز شود.) به گفتهی «نیلسن»: «هر کودکی که مدرسهی ابتدایی را تمام میکند، به طور متوسط هشت هزار قتل در تلویزیون دیده است. فرد تا سن هجده سالگی دویست هزار عمل خشونتآمیز در تلویزیون مشاهده میکند.» یافتههای مطالعهی اکادمی متخصصان اطفال آمریکا در سال 2010 نشان میدهد که «برنامه های کودکان خشنترین برنامههای تلویزیوناند… بیست عمل خشن در هر ساعت و کودکان تا سن هجده سالگی شانزده هزار قتل شبیهسازی شده خواهند دید.» بنیاد کِیزر،Kaiser ، هم تصدیق میکند که «خشونت در برنامههای کودکان بسیار آشکارتر (شصت و نه درصد) از برنامههای دیگر (پنجاه و هفت درصد) است.» در اواخر دههی 1970، در دورهی ریاست جمهوری جیمی کارتر، شواهدی بسیاری از فعالیتهای صنایع در ارتباط با کودکان خردسال به دست آمد. آشکار شدن حجم انبوهی از این شواهد کمیسیون تجارت فدرال و رییس آن، مایکل پرتچک، را چنان حیرتزده کرد که این کمیسیون تصمیم گرفت دادگاهی عمومی دربارهی اثرات منفی تبلیغاتی که کودکان زیر شش سال را هدف گرفته برگزار کند. مسئلهی نگران کننده روشهایی بود که کودکان را وامیداشت تا والدینشان را مجبور کنند که برای آنها مثلا غلّات فنآوریشدهی شیرین ناسالم بخرند. اما پیش از آن که دادرسی عمومی اصلا آغاز به کار کند، رسانهها ـ از راست و چپ، حتا «نیویورک تایمز» که این عمل رفتار ننگینی در کارنامهاش استـ با هیاهویی هماهنگ علیه کلّ این اقدامات موضع گرفتند و ان را رد کردند. «تایمز» نوشت که این اقدام حق آزادی بیان تبلیغ کنندهها را نقض میکند. پرزیدنت جیمی کارتر لیبرال که با فشار سنگین رسانهها مواجه شده بود، این دادرسی را لغو کرد و مایکل پرتچک و دستیارش تریسی وستن را که که مسئول پروژهی تبلیغات کودکان در کمیسیون بود، اخراج کرد. وستن حرفهی تدریس را برگزید و به دانشگاه کالیفرنیا در لوس آنجلس رفت. از آن موقع دیگر کسی کوششی نکرد تا چنین دادرسیهایی را که در جهت حفاظت از کودکان بود دوباره احیا کند. گسترهی جهانی هر نقطهای روی زمین باید شبیه نقاط دیگر زمین باشد؛ این است رانهی اصلی جهانی سازی ابرشرکتی. این گونه است که فرصتهای جدید سرمایهگذاری برای سرمایههای جهانی ایجاد میشود و مدیریت منابع، برنامهریزی تولید، بازاریابی و توزیع میلیونها کالا و تولیدکنندههایشان خلق میشود. اما این فرایند همگنسازی بیرونی مستلزم فرایند همگنسازی درونی است ـ خلق دوبارهی خود انسانهاـ ذهن ما، آرمانهایمان و ارزشهایمان. هدف نهایی رسیدن به تکفرهنگ انسانها در تمام دنیاست. تکفرهنگی که به خوبی با چشمانداز تغییر شکل یافتهی بیرونی جور در آید؛ درست مانند رایانههای قابل انطباق. ابرشرکتها در نهایت به دنبال رسیدن به ان نوع محیط ذهنیاند که خیلی خوب با محیط فیزیکیِ از ادراهها، حومهها، فروشگاههای زنجیرهای، آسمانخراشها، مناطق جنگلی نابودشده و زندگی پرشتاب کالبدی در جهان کالایی جور باشد. در سطح بینالمللی، وضعیت خیلی با ایالات متحده تفاوت ندارد. حدود هشتاد درصد مردم دنیا به تلویزیون دسترسی دارند و عادات تلویزیونی بیشتر کشورهای صنعتی به ایالات متحده بسیار شبیه است. در کانادا، انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالیا، روسیه، یونان، لهستان و بسیاری از دیگر کشورهای اروپا و آمریکای جنوبی میانگین تلویزیون دیدن هر خانوار سه تا چهار ساعت و نیم در روز است. بنا به گزارش «چشمانداز ارتباطات سازمان همکاریهای اقتصادی و توسعه» (2011) «زمان {مشابه} تماشای تلویزیون» برای هر خانوار در ایالات متحده هشت ساعت و سی و پنج دقیقه است که بیش از دو برابر اکثر کشورهای عضو این سازمان است. در بسیاری موارد و در بسیاری از مناطق دنیا، برنامههایی که مردم نگاه میکنند غالبا ساخت ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی است؛ برنامههای محلّی بسیار اندکاند. حتا در نقاطی روی کرهی زمین که جادهای وجود ندارد ـ مانند جزایر کوچک استوایی، دشتهای یخزدهی شمال و کلبههای چوبیـ میلیونها نفر هر شب در برابر تلویزیون مینشینند و شهرنشینهای لوسانجلس یا میامی یا نیویورک را تماشا میکنند که ماشینهای برّاق میرانند، یا دور و بر استخر شنا ایستادهاند، و یا در حالی که برای هم توطئه میچینند دور هم مارتینی مینوشند. زندگی در این ایالتها طوری نشان داده میشود که گویی آخرین دستاورد بشر است و فرهنگهای بومی در دیگر مناطق، هر چقدر هم زنده و پویا باشند، به نوعی واپسمانده، کم هیجان و نامناسب به نظر رسند. درهمآمیزی با ارزشهای تلویزیون به سرعت دارد جای دیگر شیوههای زندگی را میگیرد. مردم در هر جای دنیا که باشند، تصاویر یکسانی در ذهن دارند و دربهدر به دنبال کالاهای مشابهیاند؛ از اتوموبیل گرفته تا اسپری مو و عروسکهای باربی و ایفون. تلویزیون همه را به یکدیگر تبدیل کرده و واقعا فرهنگها را مشابه هم ساخته است. الدوس هاکسلی در کتاب «دنیای جدید شجاع» از فرایند جهانی شبیهسازی میگوید که با استفاده از مهندسی ژنتیک و دارو انجام میشود. ما هم با چنین فرایندی روبهروایم. منتها در اینجا تلویزیون با استفاده از گستره، قدرت و همچنین انگیزههای مالکاناش همهی اینها را انجام میدهد. قدرت تصاویر دریافتی مساله فقط زمانی نیست که روزانه تلویزیون میبینیم، بلکه موضوع مهم دیگر سرشت تجربه و قدرت تصاویری است که روزانه دریافت میکنیم. نیم قرن پیش در سال 1963 بود که برای اولین بار وارد دنیای تبلیغات تجاری شدم. و فقط از آن موقع بود که شخصا ماهیّت و قدرت رسانهی تصویری را فهمیدم. فهمیدم که میتوان تصاویر هدفداری را ساخت و طراحی و در یک زمان وارد مغز میلیونها نفر کرد و کاری کرد که مردم به شیوهای که شما میخواهید نگاه کنند و به چیزهایی که دلخواه شماست باور کنند. برای من بسیار هیجانانگیز و جذاب بود، دستکم در ابتدا این طور بود. کاری پویا و بانمک بود و حسی از قدرت مطلق به همراه داشت. دستاندرکاران تبلیغات راجع به این موضوع خیلی صحبت نمیکنند، اما جمعا قبول دارند که اگر منابع مالی کافی داشته باشند، قادرند وارد آگاهی آدمی شوند و آن را از نو مطابق مقاصد تجاری طراحی کنند و معتقدند که کل فرایند تزریق تصاویر قابلیتهای دگرگون کننده دارد. و از آنجا که تبلیغات این توان را دارد که جهانبینیها را تغییر دهد، باید این فرایند را در نهایت فرایندی به طور بالقوه عمیقا سیاسی دانست. چرا که نه فقط در مورد کالاها، بلکه در مورد طرز فکر سیاسی و انتخاب افراد هم قدرت زیادی در ترغیب و اثرگذاری دارد. نیل پوستمن در کتابش «خودمان را تا حدّ مرگ سرگرم کنیم» درست میگفت: «تبلیغات مهمترین موضوعی است که ما دربارهاش صحبتی نمیکنیم و کاری انجام نمیدهیم.» این حرف به خصوص الان که تبلیغات نقش بسیار تعیین کنندهای در کارزارهای انتخاباتی و جنبش اطلاعرسانی دارد، مصداق پیدا میکند. آیا مصونیت دارد؟ بیشتر مردم به خصوص آنهایی که تحصیلکردهترند، همچنان فکر میکنند که تبلیغات (و در این مورد تلویزیون) اثری روی آنان و عقایدشان ندارد. میپندارند خِردشان از آنان در برابر تهاجم تصاویر محافظت میکند و حتا اگر یک تصویر صدها بار در مغزشان تکرار شود باز هم اثری ندارد. با وجود این که تصاویر با زبان منطق و اندیشه با ما ارتباط برقرار نمیکنند، باز هم مردم به مصونیت خودشان مطمئناند. تصاویر با سرعتی که اتوموبیلها در آزادراهها میرانند، مستقیم وارد مغزتان میشوند و برای همیشه آنجا باقی میمانند. اندیشهها با تصاویر درگیر نمیشوند. هر تبلیغگری این را میداند. وقتی به تبلیغات نگاه میکنید، ممکن است بگویید: «من این را قبول ندارم»، اما آن تصویر به هر صورت بر جای میماند. هوارد گوسچ، آخرین همکار من در حرفهی تبلیغات، همیشه به مخاطبانش از «یه راز کوچولوی کثیف» در میان تبلیغاتچیها میگفت: این که تصاویر ساختگی، بی معنی و بی اهمیتی که میسازند، به هر صورت به مغز مخاطب خواهد رفت و دیگر بیرون نخواهد آمد.» او میگفت: «فرقی نمیکند چقدر باهوش و تیز باشید»، اگر تلویزیون نگاه میکنید تمامی تصاویر را جذب خواهید کرد. تصاویری که وارد کلّهی شما شدند، برای همیشه آنجا خواهند ماند. نمیتوانید از شرشان خلاص شوید. گوسچ میگفت: «اگر این طور نیست، پس چرا هر وقت اسم Jolly Green Giant را میآورم تقریبا همه بالافاصله یاد تصویر شخصیت بزرگ سبز رنگی با لباس کشبافت میافتید که دارد نخود سبز میفروشد؟» مسلم است که شما هم یاد این تصویر میافتید. البته گوسچ این را در دههی 1960 میگفت و الان ممکن است به یاد نداشته باشید. مثالهای امروزی هم زیادند: تصویر یک مارمولک گنده شما را یاد شرکت بیمهی Geico نمیاندازد؟ سگ چیواوای فستفودهای Taco Bell چطور؟ یا رونالد مکدونالد؟ یا خرگوش کوچولوی شرکت Energizer؟ یا شیرینیهای M&M؟ آیا میدانستید که همهی این تصاویر را در سر خود حمل میکردید؟ اثرات این جریان مداوم تصاویر مهاجم فقط در مورد تصاویر تجاری نیست. تصاویر غیرتجاری هم همین طورند: دونالد ترامپ؟ گلن بِک؟ دومینیک استراسکان؟ سارا پیلین؟ وای خدای من، این آدمها را از سرم خارج کن. آیا تلویزیون واقعی است؟ تصاویر تلویزیون به صورت ملغمهای از تصاویر ترکیب شده وارد مغزتان میشوند. تصاویری که هیچ گاه در زندگی نمیتوانستیم تجربهشان کنیم. دهها دسته اطلاعات تنیده در یکدیگر طوری که انگار همهی آنها به یک حوزه از واقعیت متعلقاند. بیننده در موضع ضعف قرار میگیرد و تلاش میکند «واقعی» را از آن چه واقعی نیست، تفکیک کند. این یکی از عللی است که باعث میشود تصاویر درجهی بالایی از انفعال در بینندهها ایجاد کنند. پس از مدتی تلاش، بیننده وامیدهد، مینشیند و میگذارد تصاویر بیایند. وقتی که پای تلویزیون نشستهاید، به طور معمول در یک بازهی چند ساعته آن چه خواهید دید احتمالا ترکیبی خواهد بود از برنامههای نمایشی یا کمدی یا بازآفرینی وقایع تاریخی؛ نمایشهای واقعی[2] که در آن مردم واقعی کارهایی میکنند که اگر دوربین روبرویشان نبود بعید بود انجام میدادند؛ برنامههای خبر که قرار است واقعی باشند، اما وقایع یک ساعت پیش، دیروز و یا هفتهی پیش را پوشش میدهند، آن هم به صورت تدوین شده و بریده شده به طوریکه واقعهای چندین ساعته تبدیل میشود به پانزده ـ بیست ثانیه برنامه، آن هم با توضیحاتی که بهتان میگوید چگونه باید این رویدادها را بفهمید! جریان تصاویر ترکیبی پس از چند دقیقه با تبلیغاتی قطع میشود و بعضی وقتها آدمهای شناخته شدهای در آنها هستند ـ بازیگرها یا شخصیتهای معروفـ که پول گرفتهاند تا به شما چیزهایی بگویند که اگر پول نمیگرفتند نمیگفتند و احتمالا اعتقادی هم به آن نداشتند. سپس نوبت به تصاویر کارتونی یا کلمات رقصان میرسد، به همراه موسیقی بلندی که میآید و میرود و ناگهان با یک پرش تصاویر به کوهها، سواحل دریا و یا کویرها را میبینیم. بعد از آن، کلوبهای شبانه و پس از آن میدانهای جنگ. یکباره تبلیغات تجاری میآید و پس از آن نوبت اخبار «واقعی» یا شوهای واقعی یا فیلمهای داستانیِ پلیسی میرسد. پس از این همه، یک زوج جوان را میبینیم در حال قدم زدن در کوهپایهای وسیع چند مایل آن طرفتر و صدایشان طوری به گوش میرسد که انگار نزدیک شما هستند و سپس آوای موسیقی برمیخیزد. همهی این تصاویر و صداها از یک مجرای تصویری میگذرند. بیشتر آنها نامشخص میمانند و تبدیل میشوند به DNA ی پیچیدهی رسانهی تصویری. چگونه میتوان به همین صورت ادامه داد و قسمتهای مختلف آن را متمایز و به آنها فکر کرد؟ شما نمیتوانید دائما از خود بپرسید: «آیا این تصویر واقعی است؟»، «من باور میکنم؟» به هر حال، تصاویر واقعی هستند. دستکم به این معنا که از پیکسلهایی روی صفحهی تلویزیون شدهاند، اما محتوای آنها در دهها دسته جای میگیرد. اگر بخواهید تصاویر را موقع دیدن تفکیک کنید، دیگر نخواهید دید که بر صفحه چه میگذرد و دیگر کلّ برنامه از دستتان میرود. پس آن چه اتفاق میافتد این است که اکثر اینها به شکل جریانی گذرا از تصاویر «واقعی» وارد میشوند. تصاویر اغواگرند. یعنی همین که آن را میبینید، دیگر نمیتوانید ندیده باشیدشان. تنها راه پرهیز از آنها، توقف دیدن است. تکرار هم نقش مهمی دارد. شما هر بار که تکرار یک تبلیغ تجاری را میبینید ـ تبلیغی که ممکن است صدها بار دیده باشیدشـ نوعی اثر انباشته[3] از خود بر جای خواهد گذاشت و تصویر ذخیره شده را تازه میکند. به خصوص وقتی تبلیغات خوش ساخت باشد. اگرچه احتمالا ممکن است این تبلیغ شما را واندارد که بروید و آن کالا را بخرید یا به فلان نامزد انتخاباتی رای دهید، با این حال شرکتهای تبلیغاتی بر سر مخاطبان بسیار زیادی قمار میکنند. هرچه مردم بیشتری آن را ببینند و هر قدر بیشتر آن را ببینند، احتمال واکنش دادن به ان تبلیغ بیشتر میشود. تکرار، «گرما»ی بیشتری به تصویر میدهد. بیننده احساس نزدیکی بیشتری با آن میکند و تصویر به تدریج بخشی از او میشود. در درازمدت و در میان تعداد وسیعی از مردم، تکرار، تبلیغگر را به نتیجهی دلخواهش نزدیکتر میکند. اگر غیر از این بود، پس چرا همواره صدها میلیون دلار صرف تبلیغ میشود؟ نکته اینجاست: خرد شما نمیتواند نجاتتان دهد. شما واقعا آن تصویر را نمیخواهید اما به هر صورت آن را دریافت کردهاید. این تصاویر وارد مغز شما شده، حال چه تصویر تبلیغاتی باشد یا برنامههای عادی. همین که وارد شد، پاک کردنش غیرممکن است. تبدیل میشود به بیلبوردی درونی که در مواقع مناسب چشمک میزند. ممکن است شما حرف های گلن بِک را باور نداشته باشید، اما او درون شما به صحبتاش ادامه می دهد. شما دیگر کنترلی ندارید. نکتهی دومی هست: در نابرابری طرف مقابل و نبود استدلال متقابل، اطلاعاتی که به این شکل به درون مغزها انتقال یافته، به خصوص وقتی بارها و بارها تکرار میشود، وزنی از اقتدار به خود میگیرد که سزاوارش نیست ـ «دیدن باورکردن است». و هر کسی که چنین فنآوری را در کنترل دارد، چنان قدرتی دارد که هیچ کس پیش از او نداشته است. هیتلر ملتی را با صدای بلند تقویت شدهاش که هر شب از رادیو پخش میشد، در کنترل خود داشت. اگر تلویزیون ان موقع وجود داشت، کارش خیلی راحتتر میبود. «حقیقت» در تبلیغات اکثر تبلیغات تجاری تصاویر محضاند؛ یعنی بر آن نیستند که استدلالی واقعی ارائه دهند. این مسئله به ویژه در مورد ساعات پربیننده و گرانقیمت که بزرگترین تبلیغگرها از آن استفاده میکنند، صادق است. تبلیغات نوشیدنیهای غیرالکلی تعداد زیادی آدم جذاب را نشان میدهد در حال لبخند زدن یا خندیدن که والیبال بازی میکنند و نوشابه میخورند. تبلیغات شرکتهای بیمه، کودکان یا خانوادههای شیک و جذّابی را نشان میدهد که نیاز به حمایت بیمهای دارند. حتا تبلیغات اتوموبیل که حداقل از آن انتظار داریم چیزی مرتبط داشته باشد، بیشتر متمرکز است بر خطوط دلربا، یا سرعت و یا مردم زیباروی. چیزی که شما از منظری منطقی به طور آگاهانه با آن موافقت یا مخالفت کنید در آنها خیلی کم است. شکل، تصویر و حالت ناب است. این نکتهی مهمی است. در دههی 1960 جریانی «اصلاحی» در تبلیغات شروع به رشد کرد که خواستار آن بود که در مواقعی که تبلیغات تجاری پیامی نادرست دارد از ضدتبلیغ استفاده شود. مشکل این جریان آن بود که متوجه نبود اکثر تبلیغات خود را در قلمروی یا حقیقت یا تخیل قرار نمیدهند؛ بیشتر تبلیغات چیزی نمیگویند که شما بخواهید با آن موافق باشید یا مخالفت کنید. حتا تبلیغ محصولات با فنآوری بالا ـ مانند اتوموبیل، ماشین لباسشویی، رایانهـ معمولا بر برتری تکنولوژیکی، طول عمر یا قابل اطمینان بودن آنها تکیه نمیکند. ]ن چه در این کالاها روی آن تاکید میشود، به هنگام بودن و سبک و سیاق آنهاست. استثنای این قاعده معمولا آخرشب در ارزانترین وقت تبلیغ است که به عنوان مثال یک دلال ماشین قیمتی خیلی کم و باورنکردنی برای یک ماشین جدید اعلام میکند و فردا شب دیگر خبری از ماشین نیست. در این حالت میتوانید گمراه کننده بودن این تبلیغ را تشخیص داده و از طریق قانونی اقدام کنید. اما این قبیل تبلیغات بخش بسیار ناچیزی از صنعت تبلیغ است. بیشتر تبلیغات، به ویژه آنها که در وقتهای پربیننده پخش میشوند، از کارایی کالای مورد تبلیغ چیزی نمیگویند. به جای آن سرشارند از کنایهها، تصاویر و متعلقات دیگر. زوجهای دلفریب در اولین روز قرارشان با خوشحالی پپسی مینوشند و سگ کوچولوی ملوس در را میشکند تا به چیپساش برسد. مشکل تبلیغات تجاری این نیست که در آن حقیقتی هست یا نه؛ مشکل خود تصویر است. همین که آن را دریافت کردیم، میشود چارچوب نگاه ما. هرچه میگذرد سعی میکنیم از آن تقلید کنیم. میبینیم که چگونه در میان دوستانمان گفتوگوها و رفتار بازیگران سریال تلویزیونی دوستان Friends باب میشود. ما به آهستگی در تصویر ادغام میشویم. درست مانند نوکیشی که دههها به مجسمهی بودا خیره میشود، با این امید که سرشتاش را در خود جذب کند، ما هم تبلیغات را در خود جذب میکنیم. ما همانی میشویم که میبینیم. و همان ارزشها را ترویج میکنیم. از سوی دیگر، مشکل تبلیغات سیاسی به ویژه تبلیغات انتخاباتی ـ خواه دموکرات و خواه جمهوریخواهـ این است که تقریبا همیشه دروغ میگویند. ارای ما بر پایهی اطلاعات نادرستی بنا میشود. اگر حوزه ای از حق بیان عمومی باشد که قوانینی از حقیقت تمام و کمال طلب کند، آن حوزه همان حق بیان سیاسی است. اما ظاهرا عکس آن صادق است. برخی پیشبینی میکنند که در کارزارهای انتخاباتی ریاست جمهوری سال 2012، هر طرف بیش از یک میلیارد دلار هزینهی تبلیغات کند. تبلیغات انتخاباتی معمولا غلوآمیزاند و برای بزک کردن حقیقتها به کار می رود. دستکم در این نوع تبلیغات هر موضوعی بزرگنمایی و یا تحریف میشود. معمولا همیشه نامزدها از استفاده از حقایق مرتبطی که ممکن است زنجیرهی استدلالشان را تضعیف کند، میپرهیزند. مجموعهی تصویری که ما از این تبلیغات پرهزینه و تحریف شده دریافت میکنیم، همهی آن چه را که پیش از آن مثلا در مناظرات «زنده» یا در کنفرانسهای مطبوعاتی، یعنی در جاهایی که نامزدها را از خلال فیلترهای کمتری دیده ایم، دریافته بودیم، دوچندان میکند. شاید حملات رسانهای غیرمنصفانهای را که در کارزارهای انتخاباتی علیه سناتور جان کری که در سال 2004 در برابر جورج بوشِ پسر نامزد شده بود، به یاد آورید. این تبلیغات به دنبال آن بودند که سابقهی شجاعت نظامی کری را تخریب کنند و بر این ادعا بودند که او هیچ گاه لیاقت مدالهای مهمی را که برای شجاعت رزمی گرفته، نداشته است و در امور دفاعی کشور ضعف خواهد داشت. در تبلیغی قدرتمند، منظرهی نبردی را نشان میداد که در آن ناگهان تجهیزات نظامی ناپدید شدند و سربازان بی دفاع ماندند. این تبلیغ قصد آن داشت که بگوید اگر کری به ریاست جمهوری برسد، چه بر سر سربازان بی دفاع ما خواهد آمد. در همین زمان، تبلیغ دیگری بود که جورج بوش را رهبر نظامی سرسخت و روشناندیشی نشان میداد. این حملات رسانهای آن قدر سطحی و احمقانه بودند که اردوگاه کری در ابتدا پاسخی به آنها نداد. چند هفته بعد که پاسخ داد، دیگر خیلی دیر شده بود. محبوبیت عمومیاش سقوط کرده بود. کری اصل حیاتی تبلیغات انتخاباتی را فراموش کرده بود: در غیاب ضدّتبلیغ مردم هر آن چه را که میبینند باور خواهند کرد. غیر از این چگونه ممکن است؟ مردم در غیاب مجموعهی دیگری از تصاویر، همیشه آن چه که «شواهد» واضح تصویری میگوید را خواهند پذیرفت. همهی تبلیغگرها این را میدانند. آنها میدانند که حتا احمقانهترین کالاها و عقاید میتواند مقبولیت به دست آورد. چرا که تصاویر تبلیغاتی کاری با خرد ندارند و به جای آن از زمینهی انسانی، ژنتیک و حسی ما استفاده میکنند تا آن چه را میبینیم باور کنیم. انسانهای پیشامدرن این گونه از خود محافظت میکردند. در این معنا ما همه هنوز پیشامدرن هستیم. مطلب دنبالهداری در USA Today با رای دهندگانی از هفده ایالت مصاحبه کرد. به این رای دهندگان تبلیغات غیرواقعی نشان داده شده بود. این مقاله نشان میداد که این افراد تبلیغاتی را که آشکارا نادرست بود درست انگاشته بودند. مصاحبه شوندگان دقیقا از همان زبان تبلیغات تقلید کرده بودند. این پند تبلیغاتی دیگری است که کری نمیدانست: منطق هیچ گاه بر تصویر غلبه نمیکند. کنفرانسهای مطبوعاتی دیگر بی فایده بود. تصاویر وارد شده بود و به موقع جواب کافی نگرفته بود. مقالهای در «نیویورکر» به قلم جین میر، دهم اکتبر 2011، گزارش میدهد که چگونه الیگارش فوق ثروتمند کارولینای شمالی، جیمز ارتور ارت پاپ، ثروت کلانش را برای تامین هزینههای تبلیغات انتخاباتی کرسیهای ایالتی کارولینای شمالی علیه نامزدهای حزب دموکرات به کار انداخت. این مدلی از نوع خاصی از تبلیغات است که در بسیاری از ایالات محافظهکاران افراطی برای از دور خارج کردن نامزدهای حزب دموکرات از ان استفاده میکنند. در بسیاری از موارد پولهای ارت پاپ جواب داد و نامزدهای جمهوریخواه کارولینای شمالی توانستند نامزدهای مخالف را کاملا درهم شکنند. طرف مقابل هیچ گاه با چنین تزریق مالیای برای تبلیغات مواجه نشده بود. اما نه فقط حجم پول تزریق شده، که پیام هم که چنان منحصر به فرد بود، اهمیت داشت. پیامهایی که در تبلیغات انتخاباتی استفاده میشد، چنان کنایههای گمراه کنندهای داشت که تقابل با ان را دشوار میساخت. میِر نمونهی مارگارت دیکسون را میآورد؛ «زن شصت و یک سالهی بازنشسته، کارمند سابق و مدیر اجرایی رادیو که با مرد سی و یک سالهای ازدواج کرده و سه فرزند بزرگ داشت و در انتخابات سنا شرکت کرده بود.» او سابقهی شرکت در مجمع عمومی ایالتی و پشتوانهی جامعهی تجاری ایالت را به همراه داشت و از نظر سیاسی میانهرو بود. «آن وقت نوبت به چیزی رسید که وی «روسپی گری تبلیغاتی» میخواند. رقیب جمهوریخواه او تبلیغاتی منتشر ساخت با این مضمون که خانم دیکسون میخواهد از این کرسی برای افزایش سرمایهگذاریهای شخصیاش استفاده کند.» دیکسون ماجرا را این گونه شرح میدهد: «آنها از یک بازیگر زن استفاده کردند که مثل من پوستی روشن داشت و ریمل و رژلب قرمزرنگی میمالید. دستبند و گردنبند بزرگی هم بسته بود. در اینجا صدای بمی روی تصویر میگوید «هرزه!» و دست زن چیزی شبیه به یک بستهی صددلاری را میقاپد. معنایش به طور ضمنی این بود که من به نوعی دارم خودفروشی میکنم.».» این ماجرا ادامه پیدا کرد و تبلیغات دیگری از همین نوع پخش شد. زمانی دیکسون به پاسخگویی برآمد که دیگر دیر شده بود. و خانم دیکسون به طرز غمانگیزی از میدان کنار گذاشته شد و قربانی این تصویرسازی منفی شده بود. او انتخابات را باخت. دیگر نامزدهای حزب دموکرات هم با حملات مشابهی مواجه شدند. قوانینی در مورد کنایههای فریبکارانه و اظهارات نادرست در کارزار انتخاباتی وجود ندارد و مسیر قانونی برای پاسخگویی وجود ندارد. آیا میتوان در اینجا از فرایند دموکراتیک انتخابات سخن گفت؟ در برخی از کشورها ـ به عنوان مثال بیشتر کشورهای اسکاندیناویـ هر گونه تبلیغات پولی در کارزار انتخاباتی ممنوع است و هر کدام از نامزدها زمانی برابر برای حضور تلویزیونی دارند. تقریبا ناممکن است که نظام انتخاباتی از این دست در ایالات متحده برقرار شود؛ چرا که در این کشور صنعت تلویزیون نیاز به پول دارد و از قدرت لابیگریاش برای رسیدن به مقصود استفاده میکند. واقعیت مجازی بخش اعظم زندگی ما در محیطی میگذرد که به دست انسان ساخته و بازسازی شده ـ شهرها، ساختمانها، خیابانهاـ و دیگر در آن خبری از محیط طبیعی نیست. گویی ما توی ذهنیات آن انسانهایی آمدهایم که این ساختهها و واقعیتها را تصور کردهاند. به این ترتیب، نسل پس از نسل، ما هر چه عمیقتر وارد اندیشه و آفرینش انسان میشویم: واقعیت میانجیگری شده. حالا دیگر ارتباط مستقیم ما با منابعِ واقعیت به شدّت کاهش یافته است. منابع اطلاعات قابل استفادهی ما اکنون فقط والدین، دوستان، محل کار و رسانه ـ چاپی، الکترونیکی، رادیو، تلویزیون و اینترنتـ است. نتیجه این شده است که دیگر اطمینانی نداریم که اطلاعاتی که دریافت میکنیم کاملا قابلاتکا باشد. همهی اطلاعات میانجیگری شده به شیوههای گوناگونی که در بالا برشمردم، پردازش و ویراسته شدهاند و تغییر یافتهاند. مفسران تلویزیوناند که به ما میگویند با این اطلاعات چه کنیم. خودمان حدسهایی میزنیم که کدام مفسر قابل اعتمادتر است. راشل مادو؟ سین هنیتی؟ لیمباو؟ کلبرت؟ البته «علم» هم هست که مشاهدات وسیعتری در مورد اشکال طبیعی و تعاملات دارد و ما را راهنمایی میکند. اما این هم قابل اعتماد نیست؛ چرا که قطعیت علمی از این سال تا سال دیگر تغییر میکند. یعنی همان قدر که درست است ممکن است نادرست هم باشد. برای جلوگیری از سرطان سینه هر سال باید ماموگرافی کرد. آزمایش پروستات جلوی سرطان را میگیرد. آزمایش پروستات ضروری نیست و مشکلات دردناک دیگری در پی دارد. قهوه برایتان خوب است؛ قهوه برایتان بد است. امروز میدانیم که خیلی از نظریههای اینشتین دربارهی گیتی نادرست بوده است. اگر او اشتباه میکند، پس کی میتواند اشتباه نکند؟ در آخر، قضاوتهای خودمان را میکنیم. حدس میزنیم. شاید درست یا غلط باشد، اما به هر ترتیب یک طرف بحث علمی را قبول خواهیم کرد. پس بخش اعظم اطلاعات ما با میانجی است ـ یعنی به دست عدهای با اهداف مشخصی پردازش و ویراسته شده ـ و از آن جا که ارتباط مستقیمی با شرایطی که یک موضوع یا اتفاق در آن واقع شده نداریم، پس چه کسی میتواند در نهایت بداند که چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است؟ و با همهی این اوصاف از ما میخواهند برای مهمترین مسائل کشورمان بر اساس دانستههایی تصمیم بگیریم که از ماشین دریافت کردهایم. این مرداک است یا ایزنر (مدیر اجرایی سابق والت دیزنی)، کمپانی نفتی شِل و جنرال موتورز، یا مشاوران رسانهای دموکراتها هستند یا مشاوران رسانهای جمهوریخواهان که به مغز ما وارد میشوند، دیدگاههای خود را باقی میگذارند و در نهایت تصاویر خود را حک میکنند. پس از آن هر کدام میلیونها دلار صرف تبلیغات انتخاباتی میکنند. تبلیغاتی که بیشترش مبنی بر اطلاعات نادرست و انحرافی است. ما آنچه را که در نهایت باید باور کنیم، فقط میتوانیم حدس بزنیم. یک بار در جایی خواستم ثابت کنم که وقتی تنها منبع اطلاعاتی ما رسانهها هستند، قادر نخواهیم بود حقیقت را از داستان تفکیک کنیم. من در کتاب «در غیاب امر قدسی» آزمون کوچکی روی خواننده انجام دادم. در ابتدای کتاب واقعهای را روایت کردم که برای بحثی که جلوتر در کتاب داشتم مناسب بود. اما در ادامهی کتاب، خواننده را مطلع کردم که آنچه روایت کرده بودم ساختگی بود. با این کار خواستم نشان دهم که خوانندگان برای فهم این که اطلاعاتی که در رسانهها، حتا کتابها، آمده درست است یا نه راهی ندارند. تقریبا همه را روی حساب حسن نیت نویسنده میپذیرند. شماری از خوانندهها که پیش از آن به چنین امکانی فکر هم نکرده بودند، بسیار تعجب کردند. در واقع الان ممکن است من هم به شما دروغ گفته باشم. به شما گفتم که در کتابم آزمونی انجام دادهام، در صورتی که ممکن است این طور نباشد. شما بی آن که دانش مستقیمی از اطلاعاتی که به شما دادم داشته باشید، چگونه میتوانید صحت ان را دریابید؟ البته میتوانید کتاب را بخوانید و حقیقت را در این مورد بیابید، اما در بیشتر رسانهها این گونه بررسی ممکن نیست. تمامی اطلاعات با میانجی به خصوص در رسانههای تصویری مشکوکاند. ما همیشه گرایش داریم تصاویر را باور کنیم؛ چرا که به نظرمان واقعی میرسند. اما واقعی نیستند. تصاویری که میبینیم دوباره طراحی، تنظیم و ویراسته شدهاند، سرعتشان کم یا زیاد شده، ترتیبشان تغییر کرده و در مواردی بازآفرینی شدهاند؛ گفتوگوها تغییر کرده و موسیقی به آن افزوده شده است. اگر ما دموکراسیمان را بر فرایندهایی ماهیتا غیرقابل اعتماد و همیشه قابل جایگزین و اطلاعاتی که همیشه فقط تقریبیاند بنا کنیم، آیا میتوان انتظار مسئولیت و مشارکت عمومی موثر را داشت؟ آنچه بر وخامت اوضاع میافزاید، این است که این فرایندها را گروه انگشتشماری در کنترل دارند که همهی انگیزهشان ان است که ما چنان رفتار و اندیشه کنیم که بر ثروت آنها بیافزاید. اینان سرمایهدارها هستند. کنترل جهانی نگرانکنندهترین عامل در مورد رسانهها و ابزارهای ارتباطی جهانی ـ با در نظر داشتن جهانگیر شدن، قدرت و پیامدهایشـ این است که چطور تعداد انگشتشماری ابرشرکت جهانی، کلّ آن را در کنترل دارند. تمرکز مالکیت رسانهها در سطح جهان اکنون با تمرکزی که مالکیت صنعت نفت دارد برابری میکند. تفاوت میان نفت و رسانه آن است که اولی چیزی ملموس است، در حالی که دومی با شعور ما سر و کار دارد. بدین ترتیب، شاید حتا رسانه در شکل دادن به نحوهی تکامل جوامع و عملکرد درست دموکراسی عامل کانونیتری باشد. یکی از نمودهای فوقالعادهی قدرت و کنترلی که بر رسانهها حاکم است، اگرچه در آن وقت توجه کافی به آن نشد، دورخیز صنعت ارتباطات دوربرد در دههی 1990، جمع کردن نیرو و زدن ضربهی نهایی به کنگره برای تصویب قانون ارتباطات دوربرد 1996 بود. سه جریان حاکم بر جامعهی ما در این نمایش قدرت با هم پیوند خوردند: آیندهی درخشانی که در برابر فنآوری جدید بود، انگیزهی قوی و سیریناپذیر سرمایهداری برای سودآوری بیشتر، و چیرگی سرمایهداران بر دولت و رسانهها که در آن موقع تا اندازهی زیادی تثبیت شده بود. پس از صرف دهها میلیون دلار رشوه از طرف لابیهای صنایع به اعضای مخالف کنگره، بالاخره این قانون بدون بحث عمومی دربارهی آن تصویب شد. این قانون خواهان آن بود که تا پایان سال 2006 (که بعدا تا انتهای 2009 عقب افتاد) تمامی دستگاههای تلویزیون آنالوگ که دیگر «کهنه» شدهاند از رده خارج شوند. پس کمتر از یک دهه بعد همه ناچاریم تلویزیونهای جدید دیجیتال بخریم یا تجهیزات جانبی آن را تعویض کنیم و راه را برای جابهجایی بزرگی در سراسر کشور در جهت استفاده از تکنولوژی جدیدی که در واقع شاید نیازی به آن نباشد باز کنیم. منافع مالی که این قانون برای جامعهی شرکتی فعال در حوزهی فنآوریهای جدید داشت سر به فلک میزند: استفاده از یک فنآوری در تمامی خانههای آمریکا منسوخ شد، تمامی مردم (به ناچار) تجهیزات جدیدی خریدند و در نتیجه یک محرک اقتصادی بسیار عظیم (به ویژه برای شرکتهای فعال در حوزهی فنآوری) به وجود امد، پولی که حامیان مالی این کارزار به نمایندگان کنگره داده بودند خیلی زود به دست آمد و یارانهی موثری به مدیران شرکتها و سهامداران پرداخت شد. (همچنین صنعت حمل و نقل هم منافع زیادی نصیبش شد؛ چرا که باید دستگاههای تلویزیونهای کهنهی آنالوگ را به نقاط دوردست، مناطق وسیع و هرچه وسیعتر دفع زباله در آفریقا یا هند حمل میکردند). چه کار عظیم و فکرشدهای که چنین هزینهی مستقیمی را بر دوش تمامی خانوارهای کشور انداخت، بی آن که دربارهی بخشنامهی دولت مبنی بر خرید و منافع مشکوکی که این برنامه برای مصرفکنندهها خواهد داشت، بحثی عمومی ( یا دادخواهی قانونی) انجام شود! اما هدف اولیهی قانون ارتباطات دوربرد فقط فروش دستگاههای بیشتر نبود. پرزیدنت بیل کلینتون وعده داده بود که این قانون مالکیت رسانهای را دموکراتیک خواهد ساخت. اما پس از آن همه لابیگری صنایع آنچه اتفاق افتاد، دقیقا خلاف آنچه بود که وعده داده بودند. به عنوان مثال در مورد رادیو، این قانون محدودههای مالکیت رادیو را فراتر از استانداردهای پیشین گسترد و زمینه را برای سطح جدیدی از تمرکز مالکیتی مهیا کرد. به عنوان مثال شرکت Clear Channel اکنون مالک دستکم هشتصد و پنجاه ایستگاه رادیویی است. در تلویزیونهای کابلی پنج شرکت ـNews Corporation،General Electric،Disney،CBS/Viacom و AOL Time Warner ـ به زودی از بیست و پنج کانال اصلی کابلی در ایالات متحده مالک بیست و چهار تای آن خواهند شد. بر اساس گزارش مارک.ن.کوپر از مرکز تحقیقات ارتباطی دونالد مک کانن در دانشگاه فوردهام که در سال 2007 تنظیم شده، هشتاد و پنج درصد ساعات پربیننده و هفتاد و چهار درصد کل هزینههای برنامهسازی از انِ این شرکتهاست. همچنین درگزارش انجمن ملی سینماداران (2009) آمده که شصت و یک درصد سالنهای سینما در ایالات متحده متعلق به فقط دوازده شرکت است. رابرت مکچسنی، استاد دانشگاه ایلینوی، میگوید اکنون هر رسانه را تعداد بسیار اندکی آدم و ابرشرکت در سلطه دارند. غالبا در فهرست مالکان رسانههای مختلف اسامی یکسانی را میبینیم. مکچسنی میگوید: «اما میزان تمرکزی که بر بخشهای خاصی از رسانه وجود دارد، نمیتواند به خوبی ابعاد کنترل ابرشرکتی را برساند» و این که «روند حاکم از دههی 1970 یا 1980 که در دههی 1990 سرعت گرفت، ادغام چندجانبهی مالکیت رسانههاست.» کاری که غولهای رسانهای کردند، مالکیت دو یا چند بخش مجزا بود. مانند تولید فیلم، ضبط و پخش موسیقی، رادیو، روزنامه، چاپ و نشر کتاب، برنامههای تلویزیونی، و همهی اینها نه در یک کشور، بلکه در ابهاد جهانی. به گفتهی بِن بگدیکیان در کتابش «انحصار رسانهها در انتهای قرن بیستم» کل سپهر رسانهای در سلطهی فقط هشت کمپانی است: Time Warner، Disney، Viacom، Seagram، News Corporation، Sony، Bertelsmann وGeneral Electric که NBC و TCI دو مورد از دهها کانالی است که در مالکیت دارد. Vivendi Universal هم به سرعت دارد خود را بالا میکشد. مکچسنی در کتابش «رسانهی ثروتمند»، دموکراسی فقیر سه شرکت غولپیکر رسانهای را نام میبرد: AOL-Time Warner، News Corporation و Disney و با فاصلهی خیلی کمی از اینهاSeagram . برای آن که شما هم با گستردگی و وزن این شرکتها آشنا شوید، بخش کوچکی از فهرست مختصری را که مکچسنی از داراییهای اصلی این شرکتها ارائه میدهد، در اینجا میآورم: AOL-Time Warner فیلم و برنامههای تلویزیونی Warner Brothers، CNN، TNT، TBS، Court TV، HBO، Comedy Central، Hanna-Barbera، Cartoon Network، Cinemax، New Line Films مالک بیست و دو درصد از یکصد بازار بزرگ تلویزیونهای کابلی. مالک مجلاتی چون TIME، Fortune و Sports Illustrated. Warner Music Group یکی از پنج شرکتی که بازار موسیقی را در سلطه دارند، نود درصد مالکیت Time Warner Telecom، سی و هفت درصد شرکت خدمات اینترنت Road Runner، چهل درصد Towani تولیدکنندهی ژاپنی فیلم و برنامههای تلویزیونی، بیست و سه درصد Atari، سی و یک درصد شرکت تلویزیون ماهوارهای Primestar مالک تیم بسکتبال Atlanta Hawks و تیم بیسبال Atlanta Braves و سهامدار عمده در شرکتهای سینمایی، توزیع و پخش کالاهای فرهنگی، و شرکتهای ماهواره و تلویزیون نه فقط در ایالات متحده، بلکه در بریتانیا، اسیا، اتحادیهی اروپا، افریقا و خیلی جاهای دیگر. Disney Disneyland، Disney World، Euro Disney، Disney Channel، ABC TV،ABC Radio، ESPN، ESPN NEWS، ESPN International، A&E، کانالهایEntertainment and History مالکMirmax، Touchstone وWalt Disney Pictures و همینطور ششصد و شصت شعبهی فروشگاه Disney، Club Disney، Disney Cruise Line مالک تیم بیسبالAnaheim Angles و تیم هاکیAnaheim Mighty Ducks و مالک بیست تا سی و سه درصد شرکتهای Euromedia در دیگر کشورها، شبکههای Eurosport TV، Spanish Tesauro SA، کانال المانی RTL دو، تلویزیون کابلی آلمانی TM سه، Brazilian TVA ( تلویزیون پولی،Patagonia Film آرژانتینی. News Corporation مالک Fox TV Network، Fox News Channel، 20th Century Fox Film Studios، Golf TV و بیست و دو ایستگاه تلویزیونی در ایالات متحده و صد و سی روزنامه (از جمله Wall Street Journal، the New York Post وLondon Times )، بیست و سه مجله، انتشارات HarperCollins و تیم بیسبال L.A.Dodgers و سهام زیادی در شرکتهای ماهوارهای مانند United Video Satellite Group، Echostar،British Sky Broadcasting،British Interactive و Sky TV و کانالهایLatin American TV مانند EL Canal Fox، Fox Sport و Latin Sky Broadcasting و مالک بخش اعظم سهام ایستگاه تلویزیونی TM-3مونیخ، Vox TV Network تلویزیون پولی ایتالیایی Stream، Fox TV Channel، Netherlands، New Zealand Natural History Unit، Asian Star TV satellite و دهها کانال ماهواره ای در هند، چین، ژاپن، زلاندنو، استرالیا، تایوان و اندونزی؛ و در میان دهها مورد دیگر پنجاه و دو درصد روزنامههای زلاندنو. هیچ کسی در هیچ جامعهی دموکراتیکی به این رای نمیدهد که کلّ این رسانهها در دست این گروه اندک شمار باشد. با این حال، مشتی ابرشرکت غولپیکر که همگی با تفاوتهایی اندک جهانبینی مشترکی دارند، در حال حرف زدناند و اطلاعات و تصاویر خود را هر شب و روز در مغز ما وارد میکنند، آن هم با استفاده از فضای عمومی امواج مخابراتی. غولهای درهم ادغام شدهی رسانهای به مدت چند دهه به کمیسیون ارتباطات فدرال فشار میآوردند تا درجهی بیشتری از آزادی در مالکیت متقابل در اشکال رسانهای به دست آورند. استدلالشان این بود که شرکتها باید آزاد باشند تا بتوانند در یک بازار همزمان روزنامه، تلویزیون و رادیو داشته باشند. سرانجام در دورهی جورج بوش در سال 2007، کمیسیونِ فدرال محدودیتهایی را که سی و پنج سال بر سر مالکیت متقابل در برای مالکیت روزنامه ـ رسانههای رادیو- تلویزیونی در بازار واحد وجود داشت، برداشت. اینگونه است که شرکتهایی که توانایی مالی دارند، میتوانند در یک بازار روزنامه، رادیو و ایستگاه (های) تلویزیونی بخرند و فعالیت کنند. مدافعان منافع عمومی مانند پروژهی رادیو و اتحاد رسانه بلافاصله به این تصمیم کمیسیون حمله کردند و هماکنون داخواست آنها ناامیدانه و به کندی در جریان است. و شکی نیست که پروندهی آنها در نهایت به همان دیوان عالی میرسد که رای Citizens United را صادر کرد. پیشبینی من این است که به زودی بزرگترین شرکتهای رسانهای دنیا که هم اکنون ممکن است در بازارهای مشخص ایستگاههای تلویزیون داشته باشند، برای اولین بار اجازه خواهند داشت روزنامهی محلی و دستکم دو ـ سه رادیو داشته باشند تا به این وسیله بر تمامی محیط اطلاعاتی سلطه پیدا کنند. در واقع رابرت مرداک هم اکنون در حوزهی شهر نیویورک تقریبا همین کار را کرده و مالک روزنامههای «نیویورک پست»، «وال استریت ژورنال» و شبکهی «فاکس نیوز» است. خوشبختانه، در شهر نیویورک در تمامی رسانهها موضعگیری مخالف قدرتمندی هم وجود دارد. اما در بیشتر جاها از چنین مقاومتی خبری نیست. مذاکرات فعلی در درون سازمان تجارت جهانی بر سر موافقتنامهی همه جانبه در مورد تجارت خدمات (GATS) ممکن است به زودی این روند را بهسرعت به سمت تمرکزی بیشتر بکشاند. هماکنون قوانینی پیشنهاد شده که همهی کشورها را ملزم میکند بی هیچ محدودیتی ورود ابرشرکتهای ادغام شدهی رسانهای را در بازارهای خود بپذیرند و شرایط لازم را برای آنها فراهم کنند تا بتوانند رسانههای کوچک و شرکتهای رسانهای بزرگ محلی را بخرند و بر استانداردهای گزارشگری، محتوا و مالکیت رسانهای نظارت داشته باشند. این احتمال وجود دارد که این قوانین جدید هر گونه حمایت دولتی کشورها از رسانههای عمومی را به مخاطره اندازد. مانند رسانههایی مثل PBS در ایالات متحده و رسانههای مشابه دیگری که هنوز تعدادی از آنها در کشورهایی نظیر انگلستان، آلمان، کشورهای اسکاندیناوی، فرانسه، کانادا، زلاندنو و کشورهای دیگر. ابرشرکتهای جهانی ترجیحشان این است که همهی رسانهها خصوصی شوند یا به عبارت دقیقتر همهی ذهنها تحت کنترل اینان خصوصی شود. اگر چنین قانونی به تصویب برسد، میتواند فعالیت رسانههای غیرانتفاعی تحت حمایت مالی دولت را به عنوان «فعالیت تجاری ناعادلانه» طبقهبندی کند و جلوی فعالیتشان را بگیرند. نقطهی بحران «چگونه میتوانیم علیه این هجوم دائمی لوگوها، برندها، شعارها و آهنگها و صداهای تبلیغاتی که خیابانهایمان را پوشانده، و صندوق پستی خانه را پر میکند و دایما روی صفحهی تلویزیون دیده میشود، مبارزه کنیم؟» این سئوالی است که سردبیران نشریهی Adbusters کیل لسن و میکا وایت در مجموعه مقالاتی در سال 2011 با عنوان « نظریهی یکپارچهی الودگی ذهنی» میپرسند. «البته ما میتوانیم در اندازهی توانمان علیه محتوای تبلیغات متقابلا حمله کنیم… اما این کار مثل آن است که با یک دستمال کاغذی بخواهیم نفتی را که نشت کرده تمیز کنیم. این کار ما خطر واقعی تبلیغات را نشانه نمیگیرد ـ خطری که بیش از ان که در تکتک پیامهایش باشد، در آسیبی است که با حجم سیلاسایش به زیستبوم ذهنی ما وارد میآورد… این که به استعاره بگوییم تبلیغات آلودگی ذهنی است، یک چیز است و گفتن این که تبلیغات در معنای واقعیاش نوعی آلودگی است و تبلیغات تجاری تلویزیون و بیلبوردهای بزرگراهها بیشتر از آن که به بیان و کلام مربوط باشد، زبالههای آلوده است، کاملا چیز دیگری است. رسانههای تجاری برای محیط ذهنی ما حکم کارخانه را دارند برای محیط زیست طبیعی. یک نفر فعال محیط زیست نمیتواند در عین حال فعال زیستبوم ذهنی هم نباشد. اگر این طور بنگریم، مبارزه علیه تبلیغات مبارزهی تعیین کنندهی دوران ماست. ما برای بقا به عنوان موجوداتی با تنوع زیستی به تنوع اطلاعاتی نیاز داریم. هر دوی اینها پایه و اساس هستی بشرند.» طی سالها شاهد بودهایم که انواع جنبشهای مصرفکنندگان واقدامات دولتی برای محدود کردن کنترل ابرشرکتها بر رسانه و محتوایش وجود داشته است. در دورهای کمیسیون فدرال سیاستی در نظر گرفت با عنوان دکترین انصاف که اگر در تبلیغات اطلاعات نادرستی در مورد سلامت عمومی ارائه شد، گروههای مصرفکنندگان اجازه دارند به صورت رایگان ضدتبلیغاتی به راه اندازند؛ اما فقط به اندازهی یکهفتم مدت زمان تبلیغ اصلی. همچنین «اصل برابری زمان» وجود داشت که هدفش جلوگیری از بیان اظهارات نادرست در کارزارهای انتخاباتی بود. پیش از این هم به جنبش «حقیقت در تبلیغات» اشاره شد که تلاش غمانگیزی بود که سابقهاش به دههی بیست میرسد و تلاش داشت صنایع را وادارد که مقررات بیشتری برای خود وضع کنند. همهی این اقدامات و تلاشها، مسکنهای موقتی بودند که به سرعت با اقدامات سیاسی سرمایهداری از بین رفتند. مورد Citizens United تیر خلاصی بود که به شخصیتهای غیرانسانی (حقوقی) با ثروتی غیرقابل تصور اجازهی فعالیت نامحدود سیاسی داد. در این چارچوب تاریخی که به آن اشاره کردم، به گمانم پیشنهادهای زو کانون و نیل لاوسن در کتابشان «اثر تبلیغات»(Compass,2010) خیلی خوشبینانه باشد. آنان در این کتاب هفت پیشنهاد برای کنترل تبلیغات ارائه میدهند که بدین ترتیب است: اول: ممنوعیت تبلیغات در فضاهای عمومی. تمامی بیلبوردها، آگهیهای تبلیغاتی، تبلیغات روی اتوبوس و تاکسیها و مانند آن ممنوع شوند. چنین برنامهای در برزیل اجرا شد و مردم به شدّت از آن استقبال کردند. و گونههای دیگری از این برنامه در هاوایی، الاسکا، ایالت ورمونت، اجرا شد. بگذریم از نقاط دیگری در اروپا و پکن در چین. شهردار پکن در مورد این برنامه میگوید: «بیشتر این تبلیغات عباراتی به کار میبرند که زندگی تجملّی، و افراطگرایی مصرفی را ترویج میکند. چیزی که خارج از دسترس گروههای پایین درآمدی است و برای توازن محیط شهری مناسب نیست.» دوم: نظارت بر تبلیغات اینترنتی. این نویسندگان میگویند «نگرانکنندهترین مسئله» این است که گوگل تمامی اطلاعات مربوط به عادات جستجو و کاربری همهی کاربرانش را گردآوری کرده است ـ شاید این بزرگترین بایگانی اطلاعاتی در مورد همهی ما باشد که روی کرهی زمین وجود داردـ و آنها را به مشتریانش که همان ابرشرکتها و شرکت های تبلیغاتی هستند میفروشد، برای آن که آنها بتوانند مختصات بهتری از خریداران بالقوه داشته باشند و دقیقتر آنها را هدف بگیرند. البته این امکان هم هست که دولتها با استفاده از امکانات قضایی به این اطلاعات دسترسی یابند یا این که هکرها بتوانند به آن نفوذ کنند. به قول نویسندگان، گوگل از این عمل خود دفاع میکند و میگوید: این کار موجب میشود آگهیها بهتر هدفگیری شود ـ وقتی آن آگهیهایی را که بیشتر دوست دارید میبینید، پس طبیعی است که خدمات بهتری دریافت کرده اید… خط دوم استدلال گوگل میگوید برای ایجاد امکان «استفادهی آزاد از محتوا» باید هزینه کرد، چه ایرادی دارد اگر تعدادی آگهی هم در صفحه باشد؟ اما هر دوی این استدلالها فقط به ما میگویند که محتوا آزاد نیست.» هزینهی این استفاده از این محتوای آزاد را ما باید از حریم شخصیمان بپردازیم! سوم: پایان دادن به تجاری کردن دوران کودکی. پیش از این به اختصار به این مسئله پرداختیم و گفتیم که در ایالات متحده تلاشهای اولیهای برای وضع مقرارت محدودکنندهی تبلیغ غلات فرآوریشدهی شیرینِ مضر و غذاهای پرچرب به آسیبپذیرترین بخش مردم ما، یعنی کودکان، صورت گرفت و چه بر سر آن تلاشها امد. با این حال در کشورهای اسکاندیناوی، به خصوص در سوئد، محدودیتهای سختگیرانهتری برای تبلیغاتی که کودکان خردسال را هدف میگیرند جاری است و مقبولیت زیادی هم دارد. چهارم: مالیات بر تبلیغات. اکنون وقت ان است که هزینههای اجتماعی و زیست محیطی تبلیغات را هم به عنوان یکی دیگر از «آثار جانبی» شرکتها در نظر بگیریم. کسب و کار اقتصادی بر محیط زیست و جامعه آثار مخربی وارد میکند و آن را آلوده میکند، اما به فکر جبران این هزینهها نیست. این مالیاتدهندگاناند که هزینهها را میپردازند. تبلیغات را هم باید به عنوان عامل «آلودگی ذهنی» به شمار آورد و به نسبت حجمی که دارد بر آن مالیات وضع کرد. پنجم: تخصیص عوارض بر زمان و منابع. کانون و لاوسن میگویند کافی نیست که در ازای آسیبی که این صنعت میرساند، برای آن مالیات وضع کرد، این صنعت برای آن که این خسارات را جبران کند، باید درصد قابل توجهی از ساعات کاری و فعالیتهایش صرف متقاعد کردن مردم به خلاف آن چیزی کند که در تبلیغات به آن تشویق میشود. این نوعی ضدتبلیغ است که باید کسانی ان را انجام دهند که خود آسیب رساندهاند. (در این هفت پیشنهادی که نویسندگان دادهاند، این یکی اصلا شدنی نخواهد بود. نمیتوان کرکسها را گیاهخوار کرد. ایجاد یک صندوق عمومی برای تامین هزینههای ضدتبلیغ خیلی عملیتر به نظر میرسد.) ششم: از شرکتهای تبلیغاتی خواسته شود نام خود را روی تبلیغات درج کنند. شاید این عمل باعث شود آنهایی که پیامهای تبلیغاتی نادرست میدهند، «طرد» شوند. شاید بد نباشد عکسشان هم در گوشهای در پایین تبلیغ درج شود. هفتم: تصویب مقررات قانونی برای صنعت تبلیغات. نویسندگان میگویند که امروز در ایالات متحده به جز صلاحدید رسانههای خبری هیچ مقرراتی بر تبلیغات وجود ندارد. بله معلوم است اگر یک تبلیغ بگوید «برو دیگری را بکش» کمتر رسانهای حاضر است آن را چاپ و منتشر کند؛ چرا که اصلا این کار تشویق به جرح و قتل است! اما دیگر برای نظارت بر محتویات تبلیغات عادی، یا اظهارات و یا کنایههای فریبنده، به خصوص در کارزارهای انتخاباتی که بسیار در آن شایع است، هیچ گونه مقرارت نظارتی وجود ندارد. این یکی از عوامل اصلی ایجاد بدفهمی واقعیت است که مردم را در مورد خیلی از مسائل مهم روز در نادانی نگه داشته است. این چالش مستقیمی در برابر کارآمدی دموکراسی است. در میان هفت مورد بالا، من موارد دوم و سوم و چهارم و هفتم را میپسندم. و البته خودم هم تعدادی به اینها اضافه میکنم: در کارزارهای انتخاباتی اجازهی هیچ گونه تبلیغاتی داده نشود، فقط برای هر نامزد زمان ثابتی برای حضور در تلویزیون ـ آنهم تلویزیونهای غیرپولیـ تعیین شود. ممنوعیت هر گونه تبلیغات در تلویزیون. فروش اطلاعات کاربران و مصرف کنندگان به دست شرکتهای اینترنتی متوقف شود. هیات دادرسی عمومی برای قضاوت در مورد دروغها و اظهارات فریبنده در تبلیغات ایجاد شود، با امکان قضایی جریمه و ممنوعیت. در حقیقت، خود من با حذف تمام و کمال تبلیغات کاملا موافقم. به جز اندک تبلیغات دستهبندی شدهای که در روزنامهها و اینترنت وجود دارد که در آن کالاها و خدمات موجود در دستههای جداگانه فهرست شدهاند. در یک قسمت فعالیتهای کسب و کار و طرف دیگر افراد؛ چیزی شبیه نیازمندیها. اما آیا چنین اصلاحاتی شدنی است؟ اگر به نیم قرن گذشته دستکم در ایالات متحده و به سرنوشت تلاشهای سطحیتری که صورت گرفته نگاهی کنیم، به این نتیجه میرسیم که نه اصلا شدنی نیست. تمامی جامعهی ابرشرکتی با تمام قدرتش در برابر چنین حرکتهایی خواهد ایستاد. همچنین سیاستمدارانِ جریان مسلط و البته خود رسانههای رسمی از راست تا چپ. آنها هر گونه تغییری در این جهت را تهدیدی میدانند به ساحت بازارهای «آزاد» سرمایهداری. تبلیغات یکی از اجزای اصلی اقتصاد سرمایهداری است. و سرمایهداری برای آن که کارکرد و رشدش را حفظ کند به آن نیاز دارد. بدون تبلیغات و دیگر روش های بازاریابی که جامعه را به فرهنگ مصرفی و شادیهای مربوط به آن وابسته نگه میدارند، اقتصاد بسیار وخیمتر از این که هست خواهد شد. باری، من به وقوع تغییراتی که در بالا اشاره شد امیدی ندارم، اگرچه ارزشش را دارد که برای رسیدن به آنها تلاش کنیم. شاید حالا دیگر وقت چیزی است که خیلی بیشتر از اینها ما را هشیارکند. چطور است صنعت تبلیغات را تسخیر کنیم؟ یا بار دیگر ذهنهایمان را تسخیر کنیم؟ مقالهی بالا ترجمهای است از: Jerry Mander, Privatization of Consciousness, Monthly Review, October 2012 * * * توضیحات: 1- اشاره به رای دیوان عالی در ژانویهی 2010 به نفع این انجمن راست افراطی. در نتیجهی این رای موانعی که تا آن روز بر سر میزان دخالت شخصیتهای حقوقی در فرایند انتخابات وجود داشت از میان برداشته شد و به این ترتیب، این امکان برای سرمایهداران مالی و ابرشرکتها ایجاد شد که به عنوان شخصیتهای حقیقی در فرایندهای سیاسی انتخاباتی به طور نامحدودی دخالت کنند.(م) 2-reality show برنامههایی که عدهای از آدمهای معروف و معمولی مسابقه میدهند و در آن اتفاقات «بانمک» و «متاثرکننده» و چیزهایی از این قبیل میافتد و تماشاگر هم دارد و در آخر جایزهای هم میدهند.(م.) 3- وقتی اثر تکرار چندبارهای بیشتر از جمع کل اثرات آن باشد.(م) * * * معرفی نویسنده: جری ماندر، پایهگذار و عضو ممتاز مجمع بینالمللی دربارهی جهانیسازی است. «نیویورک تایمز» به او لقب «پدر جنبش ضدجهانیسازی» داده است. او در ابتدا رییس یک شرکت تبلیغات تجاری بود و بعدها در یک موسسهی غیرانتفاعیِ تبلیغات سیاسی با همراهی مرکز رسانهی عمومی به فعالیتهای زیستمحیطی و ضدجنگ پرداخت. کتابهای پیشیناش عبارتند از: چهار برهان برای حذف تلویزیون (1978)، در غیابِ امر قدسی (1991)، پروندهای علیه اقتصاد جهانی (1996) و بدیلهایی برای جهانیسازی اقتصادی (2002). این مقاله فصل دهم کتاب تازهاش با نام «مقالات سرمایهداری: کاستیهای مهلک نظامی مهجور» (2012) است. منبع: سایت «نقد اقتصاد سیاسی»
Posted on: Sun, 23 Jun 2013 19:56:33 +0000