در انتظار سایه ای مینشینم سایه ای در - TopicsExpress



          

در انتظار سایه ای مینشینم سایه ای در این گلستان که برای من است زیرا در این سبززار و در این دشت ها هرچه دیدم انتظار و ولع برای شکار سایه ی آن مرغ هوس بود... هر چه داشتم پیشکش آن چشمان مهربان سپیدار صبح بود چه بیرهمانه زندگیم تباه آن چشمان نادیده و آن سایه های آفتاب گرفته شد آن مرغ گویی سعادت مند زندگانیم بود ولی نه آمد و من میتوانم شهادت به دیدار و بودنش بدهم ... تب آلود بودم ... نمیدانم خواب و بیدار را در هم آمیختم یا آینه ای دیدم از بتها که تصویرش مرا مهصور و سرمست از شوق زندگانی میکرد... شایدم به بهانه ی زندگی در او افسانه ای از بتها در دلم ساختم نمیدانم... بیهوده گشتم ... امروزم را فدای فردا و فردا را فدای دیروز ها کردم ولی سایه اش بر سرم نیفتاد نه نتی بود نه سایه ی سعادت مندی نه چراقی نه سبزها نه رنگ ها ... در این جست و جو به کجا آمدم؟ سیاه بود سراب بود و خیال ... دروغ بود حداقل برای من دروغی به سرانجام فریب و بیراه به بهای قماری سخت و شکستی شیرین ولی سعادتش از من که به جستجویش بودم دریغ شد و آن چشمان آن چشمان در جبه ی مخالف رمق گام هایم را گرفت به دنبال مرغ سعادت بودم یا لذت گرگ و میش سپیده ی صبح من ماندم میان 2هیج میان 2 نبود میان 2 رویا میان 2خواب نمیدانم چه شد که به دنبال آرزوی مردی رهسپار این درد شدم که رویاهایش برای چشمها و سایه ها مرده بود... نه دیگر در این کویر سبزی بود نه رنگی و نه جایی برای خیال ... حتی سراب ها هم به اینجا نمیرسیدند... نه چشمی نه سروی نه نگاهی که دلش را میلرزاند نه هوس سفر به چین چین دامانی نه پریشان از وهم همخوابگی بادها با زلفی چه بر سرش آمد؟ از سایه ی آن سرو خرامیده به امید سایه ی سعادت چشمان صبح را ... به کجا رفتند که ندیدند ... او... مردی شد که رویاهایش مرده بود ... ب.س
Posted on: Thu, 24 Oct 2013 00:13:07 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015