گنجیشك كوچولو تو یك روز سرد زمستون داشت بالای یك مزرعه پرواز میكرد. هوا اونقدر سرد بود كه بعد از یك مدت گنجیشك كوچولو تو هوا یخ زد و افتاد پایین. یك مدت همینطور مثل یك گلولة یخ زده اونجا افتاده بود كه یهو آقا گاوه كه داشت ازونجا رد میشد یك تاپالة مشتیِ با پدر مادر(!) انداخت رو گنجیشك كوچولو. چند دقیقه بعد گرمای مطبوع تاپالة آقا گاوه یخ گنجیشك كوچولو رو آب كرد و گنجیشك كوچولو هم كه حالا حسابی گرم شده بود، از شدت خوشحالی شروع كرد به آواز خوندن. صدای آواز گنجیشك كوچولو رسید به گوش آقا گربه كه از همون نزدیكی میگذشت و اون هم صدا رو دنبال كرد و اومد بالاسر تاپالة آقا گاوه و با دقت گنجیشك كوچولو رو از اونتو درآورد و بعد هم با لذت خوردش. > نكته مدیریتی اول) هركسی كه تا گردن میرینه به آدم، دشمن آدم ! نیست نكته مدیریتی دوم) هركسی كه آدم رو از تو گه نجات میده، رفیق آدم ! نیست نكته مدیریتی سوم) اگه تا گردن تو گـه گیر كردین، دیگه آوازخوندنتون چیه
Posted on: Wed, 04 Sep 2013 10:53:34 +0000