داستان کوتاه: غروب خورشید تو عصر - TopicsExpress



          

داستان کوتاه: غروب خورشید تو عصر جمعه ی یکی از روزای پاییز دلم خیلی گرفته بود، از خونه اومدم بیرون دیدم آسمون خیلی سرخه، خورشید هم کم کم داشت آماده میشد بره و همه جا رو سیاهپوش کنه. مثل جمعه های هر هفته رفتم سمت کوه آروم آروم رفتم بالا. نشستم رو یه تخت سنگ. نگاه کردم به شهر که انگار تو سکوت محض بود. حتی صدای بوق ماشین ها هم نمیومد. بازم چشمام مثل آسمون سرخ شد. پر از اشک. دلم برای دخترم تنگ شده بود نزدیک 2سال بود که صداشو وجودشو کنارم نداشتم. قطره های اشکم دونه دونه میریخت زمین. یاد اون غروب جمعه ی لعنتی افتادم تو جاده چالوس. تو جنگلای شمال چقدر تابش دادم کنار دریا دستای کوچولوش تو دستام باهم آب بازی کردیم. میومد تو بغلم شیطونیاش. میگفت بابا هیچ میدونی مامان منو از تو بیشتر دوس داره. بعد زبونشو در میاورد با قهقهه بلند بلند میخندید. گردنمو محکم میگرفت و بوسم میکرد با تمام انرژیش. چشای خوشگلش چشمکای بانمکش هر روز از جلو چشمم میگذره. هر غروب جمعه دلم هزار دفعه میمیره. تو جاده خیلی خسته بودم چشام انگار خواب داشت آرزو همسرم خواب بود و دخترم اومد گفت بابا خیلی دوست دارم بعد بوسم کرد و گفت بابا داری منو میبری بهشت و خندید و خوابید. و بعدش نفهمیدم چی شد که اون تصادف لعنتی زندگیمو نابود کرد. خورشیدم که زندگیم بود رفت بهشت. آرزو هم که نتونست دوری خورشید رو تحمل کنه خودکشی کرد. من موندم و عکس و فیلم و کلی خاطره. من موندم و اشک و آه و حسرت و غروبهای جمعه. خورشیدم تو 4سالگی غروب کرد و من موندم و غروب جمعه ی بی خورشید αℓι!..
Posted on: Wed, 21 Aug 2013 20:50:36 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015