داستانه واقعی احمد طاها تلخ و بیدار - TopicsExpress



          

داستانه واقعی احمد طاها تلخ و بیدار کننده شاید...! خیلی هامون کور شدیم قلبامون سیاه شده. دیشب ساعت 11 داشتم با موتور از سرکار میمومدم معمولن شبا از یه جاده خلوت میام که یکم با خودم خلوت کنم (جاده بریم )یه دف دیدم یه بچه 9 یا 10 ساله با دمپای یه گرمکن داره تو این جاده پیاده میره ..عجیب بود چون اون قسمت خونه نبود تو ذهنم سوال شد چرا تاکسی نمیگیره اول رد شدم از کنارش اما بعد مسافتی برگشتم براش بهش گفتم سوار شو اونم سوار شد . تو ذهنم سوالا بود اونم براش تعجب بود که چی شد برگشتم براش ... ازش پرسدم چرا پیاده داری میری گفت کرایه ندارم پرسیدم کجا بودی ؟ گفت خونه پدر بزرگم پرسیدم چرا از اونا کرایه نگرفتی جواب داد (اینجاش دلگیرانه بود برام) من مادرم بهم یه کرایه داد که خودمو برسونم خونه پدربزرگم خرجی برا خونمون بگیرم خرجی نداریم ...! پرسیدم گرفتی جواب داد خونه پدر بزرگم هم نداشتن منم بدون کرایه مجبور شدم پیاده برگردم خونه : گفتم پدرت جواب داد فوت کرده ....! این داستان واقعیه ناراحت کننده است ماها اینجا تو فیسبوک چه تو دنیایی واقعی همش گله میکونیم ناراضیم ادعامون میشه مغروریم برتری جو شدیم قلبامون کور شده شکر گذار نیستیم یه قدم اونورتر هستن آدمای که تو خونشون خرجی نیست واقعن شام شبو ندارن خیلی عصبیم خیلی ناراحت و دلم خونه اتیشه به مولا اون پسر هنوز چهرش تو ذهنمه دیشبو هیچ وقت فراموش نمیکونم . نوشته : احمــــد طاهـــــآ
Posted on: Tue, 24 Sep 2013 22:24:21 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015