«احساس حماقت مداوم » که مدتی است دست - TopicsExpress



          

«احساس حماقت مداوم » که مدتی است دست از سرم برنمی‌داره و داره همین‌جور دقایق زندگیم رو میخوره و هی بهم میگه: هِی، چطوری احمق جون؟! باز هم داری احمقانه به زتدگی ِاحمقانه‌ات ادامه میدی؟! بی‌خیال هم نمیشی؟! باز که داری غذا میخوری؟! باز که پُررو پُررو نفس می‌کشی؟! بابا اون سیفون لعنتی رو بکش و برو پایین دیگه! بسه دیگه اینقـــــدر حماقت و چیزی نمونده که این گفتگوی درونی داره من به یک جنون واقعی برسونه؛حین جستجوم در گوگل با موضوع ِ همین «احساس حماقت مداوم » به نوشته‌ای از وبلاگ‌های قدیمی رسیدم که اون زمان در روزهای دور دنبالش میکردم و مدتهاست که بهش سر نزده بودم. نوشته این بود : "ایران من، اضطرابی مداوم صبح که با صدای بلند رادیو بی بی سی از خواب بیدار شدم، تازه فهمیدم که علت بدخوابی ام نه پشه بوده، نه گرما...نتیجه انتخابات. بازهم اضطراب... به چند تا از دوستانم sms میزنم که اگه بیدارند با هم صحبت کنیم شاید کمی آرامتر شوم. مکالمه ام با تمام دوستانم که از ایران رفته اند و یا در تلاش برای رفتن هستند توی گوشم می پیچید. " تو چرا از این مملکت نمی ری؟" ، " تو که راحت پذیرش می گیری، خیلی خری که اینجا درس می خونی" و من که همیشه صحبت را عوض می کنم و روم نمی شه که بگم دوست دارم اینجا بمونم با اینکه شاهد این هستم که تحقیقات دانشگاهی و درس خوندن در اینجا چقدر اتلاف وقت و انرژی به همراه دارد و برای ارائه یک کار خوب چندین و چند برابر باید زحمت بیهوده کشید و چقدر اعصاب خردی و شکنجه روحی به همراه دارد، از خودم ناامید می شوم. وقتی که با استادم سر ساعت خاصی جلسه دارم و تمام فکرم مشغول کارم است ولی جلوی در دانشگاه با زینب چادری عقده ای که شغلش پسندیدن ظاهر من ودر نهایت تایید یا عدم تاییدش معتبر است سر سه سانت بلندی و کوتاهی مانتو ام چونه می زنم و در نهایت مجبورم درمقابلشان سر خم کنم، از اینکه هنوز در ایرانم شرمم می شود. اضطراب مداوم دارم چون از فردای خود بی خبرم و از برنامه ریزی برای آینده ام عاجزم و در آخر هیچ تامینی ندارم. وقتی یادم می افتد که توی کلاس فرانسه همه دوستانم انگیزه اصلیشون یا کانادا بود یا فرانسه و تنها کسی که فقط از روی علاقه این زبان را یاد می گرفت من بودم، احساس حماقت می کنم. استرس ها و اضطراب های مداوم این کشور تمامی ندارد و اثرات مستقیم و غیر مستقیم اش روی اخلاق، روحیه همه مون واضح است. هنوز وقتی چهارشنبه سوری صدای نارنجک می آید مو بتنم سیخ می شود و اضطراب دوران جنگ بر سینه ام چنگ می زند می توانم اثرات عمیق این اضطراب را با گوشت و پوستم لمس کنم و بفهمم که کشمکش مداوم و زندگی با اضطراب پس از گذشت سالها در لایه های درونی ام چگونه آشیانه کرده است. دیروز وروجک کوچولو بازم خونمون اومده بود. باز هم بحث داغ انتخابات. کوچولو هم گوش می داد. اسم تمام کاندیدها را هم از بر بود! بحث سر یکی از خانم های فامیل بود که مهندس آرشیتکت است و در شهرداری کار می کند. از او شنیده بودیم که آسانسورهای شهرداری را جدا کرده اند. به شوخی گفتم که پیاده رو ها را هم می خواهند جدا کنند. کوچولو هم که همیشه با دقت گوش می دهد و سر هر جمله که نمی فهمد سریع کنجکاوی اش را نشان می دهد پرسید: " یعنی چی که پیاده روها را جدا می کنند؟" گفتم یعنی خانم ها از یک طرف باید بروند و آقایان از طرف دیگر. گفت: "چرا؟" گفتم به دلیل اینکه اعتقادات مذهبی دارد. منتظر بودم این دفعه بپرسد که اعتقادات مذهبی یعنی چه؟ و من سوالاتش را به پدرم پاس بدهم تا او بهتر جوابش را بدهد. اما کوچولو ساکت شد و ادامه نداد. اضطراب را در چهره اش دیدم. قیافه اش تو هم رفت و گفت: من می خوام با بابام برم! بعد مظلوم شد و با لحن ملتمسانه ای گفت : "می شه دختر کوچولو ها با باباشون برن؟! " کوچولوی بی گناه...[شنبه ۴ تیر ۱۳۸۴ ه‍.ش.]" و بعد از خوندن ِاین مطلب و رفتن به اون روزهای ِلعنتی که من هم داشتم مدام به رفتن فکر می کردم و یه این که آیا تنها برم یا که نرم و ... گفتم یه سری به حالاش بزنم، ببینم این‌روزهاش چطوره و اوضاعش چه‌جوریاس؟! دیدم که حالا دیگه از ایران رفته و درگیر ِتز و کار و ترسهای جدیدشه! و من یک چیزی رو با تمام حماقتم می‌دونم که آدم‌ها برای احساس رضایتشون در زندگی علاوه بر سلامت ِفیزیکی و روانی به آدمهایی نیاز دارند که دوستشون داشته باشن و احساس تنهاییشون رو پر کنند. خلاصه‌اش این که اینگار آدمی خوشبخته وقتی که احساس تنهایی نمی‌کنه! این هم یک نوشته دیگه از دوست وبلاگ‌نویس قدیمی‌مون که هنوز هم ادامه میده و مثل ما وا نداده و در این مورد که پایین گذاشتم مشکل مشترک داریم. Premenstrual dysphoric disorder این پریود لعنتی هم مثل ظهور امام زمان شده. انگار قصد آمدن ندارد. دهنم سرویس شده. هر ماه یه هفته ده روز به پریود تا پای خودکشی می رم و بر می گردم. درد روحی دارم. رنج می برم. بیچاره می شم. کاش که درد جسمی داشتم و به این حال و روز نمی افتادم. تازه متوجه شدم که PMMD دارم. که یه جورایی حالت تشدید شده PMS است. بین 3 تا 8 درصد خانم ها دچار این disorder هستند. یعنی چقدر باید خوش شانس باشی! درد وقتی فیزیکی نیست برای اطرافیان قابل درک نیست. Premenstrual dysphoric disorder, or PMDD, is a severe form of premenstrual syndrome (PMS). The symptoms of PMDD are similar to those of PMS but are severe enough to interfere with work, social activities, and relationships. Symptoms occur during a week or ten days before menstrual bleeding and usually improve within a few days after the period starts. Five or more of the following symptoms must be present to diagnose PMDD, including one mood-related symptom: 1. No interest in daily activities and relationships 2. Fatigue or low energy 3. Feeling of sadness or hopelessness, possible suicidal thoughts 4. Feelings of tension or anxiety 5. Feeling out of control 6. Food cravings or binge eating 7. Mood swings with periods of crying 8. Panic attacks 9. Irritability or anger that affects other people 10. Physical symptoms, such as bloating, breast tenderness, headaches, and joint or muscle pain 11. Problems sleeping 12. Trouble concentrating (+) .یعنی به سلامتی هر دوازده تا را دارم. [یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۲ ه‍.ش.] این پستش رو هم خیلی دوست داشتم : می‌گویند اگر خوش شانس باشی کسی را می‌بینی که زندگیت را به دو قسمت تقسیم می‌کند قبل از دیدن و بعد از دیدنش. من می‌گویم اگر بدشانس باشی قسمت سومی هم دارد بعد از رفتنش [پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۰ ه‍.ش.] و خیلی نوشته‌های دیگه‌اش، دمش گرم و سرش خوش ..:) mycosyroom.blogspot
Posted on: Sat, 28 Sep 2013 22:13:09 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015