شیاطین یک داستان کوتاه شتر دیدی؟ - TopicsExpress



          

شیاطین یک داستان کوتاه شتر دیدی؟ نه، ندیدی؟ در سالهای 68/ 1969 روبیک در تهران دانش آموز بود،یکی از آشنایان او در ارتش بود و روبیک را تشویق می کرد که بعدا ، وارد آموزشکده نظامی شود و در رشته نظامی درس بخواند. در همان سالها یکی از افسران ارتش که در سالهای 1953 گذارش به دباغخانه افتاده بود،با روبیک آشنا شد و سپس او برای روبیک کتابهای نو جوانان را می آورد و همچنین درسهای روبیک را کنترل می کرد،که اگر چنانچه اشکالی داشت به او کمک می کرد. در سال 1969 ،او یک کتابی را بنام اطاعت کورکورانه ، نوشته سرهنگ خسرو روزبه را به روبیک داد،و گفت: این کتاب بسیار با ارزشی است. روبیک این کتاب را دو بار مطالعه کرد،واقعا کتاب بسیار جالب و با ارزشی بود،در همان سال در تهران بلیط های شرکت واحد گران شد و دانشجویان و دانش آموزان،به گران شدن بلیط های شرکت واحد اعتراض کردند،در همه خیابان های تهران تظاهرات کردند، روبیک هم خودش را به جلو دانشگاه تهران رساند و در تظاهرات شرکت کرد. در همان روز آقای محمد رضا پهلوی در کشور اتریش بود،او دستور داده بود که بلیط های شرکت واحد را به قیمت قبلی برگردانند،دانشجویان و دانش آموزان خیلی خوشحال شدند و آن را یک پیروزی نامیدن،آنها می گفتند،اتحاد یعنی رمز پیروزی است و اما پراکندگی،یعنی هیچی،شکست و... در همان سال روبیک به یکی از شهرهای ایران رفت و در یکی از دبیرستانهای آن شهر نام نویسی کرد. روبیک یک همکلاسی داشت که بسیار با شخصیت و مهربان بود،روزهای تعطیلی را با هم به تفریگاه های شهر می رفتند و گردش می کردند. روبیک درسهای ادبیات فارسی و زبان انگلیسی را با رنگ های مختلف می نوشت و تمرین می کرد،او همیشه در جیبش خودکارهای رنگی داشت. یک روزی،همکلاسی روبیک گفت:در اطراف شهر یک امام زاده وجود دارد،که از همه نقاط ایران برای زیارت به این امام زاده می آیند،اگر خواستی،امشب به زیارت امام زاده برویم. روبیک گفت:من اجازه ندارم به چنین جاهایی بروم،نمی دانم که آیا عمه ا م اجازه می دهد یا نه ؟ همکلاسی روبیک گفت:مرد حسابی،تو اکنون یک جوان هستی،نباید از کسی اجازه بگیری؟ روبیک گفت:در زندگی باید نظم و دیسپلین وجود داشته باشد،بدون نظم جهان به هرج و مرج تبدیل می شود،... همکلاسی روبیک گفت:تو بیش از حد،قانونی و با نظم و دسیپلین زندگی می کنی،این برای جوانان هم سن و سال ما زیاد جالب نیست،به چنین افرادی ،در شهرما می گویند،بچه ننه،... سپس هردو سوار تاکسی شدند و به طرف امام زاده حرکت کردند،وقتی که از تاکسی پیاده شدند،او روبروی امامزاده ایستاد و با خودش گویش می کرد و چیزهایی می گفت. و سپس وارد محوطه امامزاده شدند،او دیوارهای امامزاده را بوسید،سپس او همه مکان های امامزاده را به روبیک نشان می داد و توضیح می داد، یک مکانی را نشان داد که بیش از 15 نفر خودشان را به میله های آن بسته بودند،از کودکان 10 ساله تا زنان و مردان 60 ساله در آن مکان نشسته بودند. همکلا سی،روبیک گفت:اگر خواستی،می توانی وضو بگیری و سپس برویم به زیارت و... روبیک گفت: نه،من به داخل امامزاده ،اجازه ندارم وارد شوم. او گفت:پس بنابراین تو در همین محوطه باش تا من زیارت کنم و سپس بر می گردم. روبیک حدود یک ساعت در کنار بیماران ایستاد و داشت آنها را نگاه می کرد،ناگهان یک نوجوانی با صدای بلند فریاد زد و گفت: من شفاء پیدا کردم و هم اکنون می توانم همه چیز را ببینم و...همه مردم که در محوطه امامزاده بودند،لباسهای او راپاره پاره کردند و سپس روبیک نزد او رفت و سه خودکار رنگ و رنگ را به او نشان داد و پرسید:این خودکارها چه رنگی دارند؟ اوگفت:آبی،قرمز،سبز و... روبیک گفت:آفرین،آفرین بعداز 75 دقیقه همکلا سی روبیک آمد و آنها از محوطه امامزاده خارج شدند،در بین راه آن صحنه را برای همکلا سی خود تعریف کرد. او گفت:در سال صدها نفر در این مکان مقدس شفاء پیدا،می کنند و ... روز شنبه روبیک به دبیرستان رفت،همان روز دبیر طبیعی تدریس می کرد،روبیک،دستش را بالا برد،از آقای دبیر پرسید: آیا کودکی ،که از مادرش نابینا،یا کور متولد شده است،بعداز جراحیِ،یا با شیوه دیگر بینایی خود را بدست آورد،می تواند رنگها را تشخیص دهد؟ آقای دبیر مکث کرد، و سپس پرسید:این در کجا اتفاق افتاده؟ روبیک گفت:من خودم در امامزاده دیدم . آقای دبیر گفت:اگر در امامزاده ،چنین بیماری شفاء پیدا کرده است،نباید شک و تردید کرد،چون یک مسلمان نباید به چنین مسایلی شک بکند. در آذر ماه بود،که روبیک به منزل یکی از آشنایان خود که در اطراف امامزاده زندگی می کردند، رفت و روز تعطیلی را در آنجا سپری کرد، و سپس روز شنبه ساعت7 صبح از منزل خارج شد،و از قسمت جنوبی محوطه امامزاده،می خواست وارد قسمت شمالی شود تا با تاکسی به دبیرستان برود،ناگهان دید که یک آقایی حدودا 35 ساله،یک کلای پشمی را تا زیر گوشهایش کشیده بود و یک چوب هم در دستش بود،و یک شتر چاق و چله را که یک طناب به گردن شتر انداخته بود،یک سر طناب هم در دستش بود،به طرف محوطه امامزاده آن را به دنبال خودش می کشید . هم زمان روبیک و آن آقای با شترش وارد محوطه امامزاده شدند،او شتر را در نزدیکی همان میله هایی که بیماران خودشان را می بستند تا شفاء پیدا کنند،شتر را در همان مکان چهار زانو خواباند. روبیک،10 دقیقه در هوای سرد ایستاد تا می خواست ببیند که او چگونه شتر را روی زمین می خواباند وبا خودش فکر می کرد که شاید شتر مریض شده است ؟،و شاید هم آن را نذر حضرت امامزاده کرده است؟ سپس از میان محوطه عبور کرد، و خودش را به جنوب امام زاده رساند و سوار تاکسی شد و خودش را به دبیرستان رساند. روبیک ،بعدازظهر از دبیرستان خارج شد و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کرد،در بین راه یک آقایی،روزنامه هایی در دستش بود و با صدای بلند می گفت:امروز صبح یک شتری از کشتارگاه به حضرت امام پناهنده شد،بخرید و بخوانید،... روبیک چند ریال داد یک روزنامه خرید و آن را خواند،عکس شتر را دید،که همان شتری بود که صبح دیده بود،البته طناب را از گردنش باز کرده بودند، وسپس عکس گرفته بودند. روبیک به طرف روزنامه کیهان حرکت کرد،و به دفتر روزنامه مراجعه کرد،یک آقای با قد متوسط،چاق،و موهای کم پشت،که وسط سرش تاس بود،پشت میز نشسته بود،روبیک گفت:عصر بخیر،من می خواهم با مسئول این روزنامه صحبت کنم. او گفت:من یکی از کارمندان این اداره هستم و نام من ع . د است،چه فرمایشی دارید؟ روبیک روزنامه را به او داد،و گفت:این را بخوانید او روزنامه را خواند و سپس گفت:این را ما چاپ نکردیم،این روزنامه،محلی است،مسئولیتش با آنهاست،...اما پرسش شما چیست؟ روبیک داستان را برای او شرح داد و گفت:من شاهد بودم که یک آقایی آن شتر را از قسمت جنوب امامزاده وارد محوطه کرد و شتر را خواباند،...و اکنون از شما می خواهم که نوشته این روزنامه را تکذیب کنید،.. آقای ع . د پرسید:آیا شما اعتقاد ندارید که امامزاده می تواند معجزه کند؟ روبیک گفت:تا آنجایی که من مطالعه کرده ا م و تاریخ خوانده ا م ، اکثر امامزاده ها از خارج آمده ا ند و در ایران مرده ا ند،یا بر اثر بیماری جان خودشان را از دست داده ا ند یا سیاستمدارانی یا دانشمندانی بوده ا ند و دست آنها را خوانده بودند که به چه دلیلی به سرزمین ایران مسافرت کرده ا ند،از این جهت آنها را مسموم کرده ا ند و...بسیار خوب،اگر آنها می توانستند معجزه کنند و یا بیماران را نجات دهند،پس ،چرا ،نتوانستند خودشان را نجات دهند؟ روبیک گفت:فرض می کنم که شما یک پزشک هستید و من هم یک فردی هستم که موهای سرم ریزش می کند،شما به عنوان یک پزشک می پرسید،چکار برایت می توانم بکنم؟ من می گویم:موهای سرم ریزش می کند. شما به عنوان یک پزشک به چنین مراجعه کنندگان،چه خواهید گفت؟ آقای ع . د کمی مکث کرد و سپس گفت:اگر من طبیب بودم سر خودم را درمان می کردم و سپس او گفت:روبیک گرامی شتر دیدی؟ نه، ندیدی؟ متاسفانه،از این حقه بازی ها،شارلاتان بازی ها،...در این شهر زیاد انجام می دهند،آنها این کارها را می کنند که از شهرهای دیگر ایران و همچنین جهان مردم به این شهر مسافرت کنند تا اقتصاد این شهر رشد کند و... روبیک پرسید:آیا این روشها توهین به پزشکان،مهندسین،جامعه شناسان،اقتصاد دانان،آموزگاران،دبیران،دانشمندان دانشگاهیان،نویسندگان،روزنامه نگاران،کارکنان رادیو و تلویزیون،و همه شهروندان کشور نیست و آیا آقای استاندار از چنین تراژدی اطلاع ندارد؟ آقای ع . د بسیار آرام و با صدای خیلی ضعیف گفت:وقتی که شخص اول مملکت و خانواده ا ش از این مکان ها دیدن می کنند و بعضی از آنها در مقابل این امامزاده ها زانو می زنند،چه انتظاری از مردم عادی دارید؟ روبیک پرسید:یعنی این آقایان می خواهند که مردم را در حماقت نگهدارند،درست است؟ او سکوت کرد،روبیک پرسید:آنها در سال میلیاردها دلار از ناآگاهی مردم در آمد دارند،این پول به کدام سوراخ سیاه می رود؟ او دوباره سکوت کرد و سپس گفت:شتر دیدی؟ نه ، ندیدی؟ روبیک از او سپاسگزاری کرد و آنجا را ترک کرد. روبیک آنچه را که دیده بود،در دفتر خاطراتش نوشت و سپس آن داستان را در دبیرستان خواند،اکثر دانش آموزان برای روبیک دست زدند و بعضی از دانش آموزان هم گفتند: انسان نباید به چنین چیزهایی شک کند،شک در دین ما گناه است. بعداز زنگ تفریح،روبیک را به دفتر ریئس دبیرستان بردند سپس آقای ریئس گفت:قبلا شما یک انشاء در باره ویتنام نوشته بودی،و به شما اخطار داده شد،اما متاسفانه،دوباره تکرار کردی،بر همین اساس،من شما را اخراج می کنم،... و سپس پرونده روبیک را به او دادند و او آنجا را ترک کرد. روبیک،اخراجی خودش را به خانه اعلام نکرد و هرروز طبق معمول کتابهای خودش را بر می داشت و از منزل خارج می شد. به هر دبیرستانی که مراجعه می کرد،آنها می گفتند:باید با سرپرست خودت بیایی درغیر حالت امکان ندارد ،...یکی از آشنایان روبیک ، افسر وظیفه بود،داستان اخراجی خودش را برای او تشریح کرد، و همچنین یکی از دوستان روبیک که در یک دبیرستان دولتی بود،روبیک دلیل اخراجی خودش را برای او تشریح کرد،آنها برای روبیک از ریئس دبیرستان وقت گرفته بودند تا با روبیک صحبت کند. روبیک در سروقت تعیین شده حاضر شد،و وارد دفتر ریئس دبیرستان شد،او از پشت میز بلند شد و به روبیک دست داد و گفت:من غ . ک هستم سالهاست که ریئس دیرستان هستم،...و امروز خیلی خوشحال هستم که با یک اخراجی دارم گفتگو می کنم. او پرسید: خودت می دانی،چرا ، شما را اخراج کردند؟ روبیک خودش به موش مردگی زد، و سکوت کرد،او گفت:آقای روبیک در این شهر سه طرز و تفکر وجود دارند:یکی همان است که شما در داستانت نوشته بودی،این واقعی و عینی است،من هم قبول می کنم،دومی کاروانی است که دارد با یک نظم و آهنگ تنظیم شده در جهت آینده حرکت می کند،سومی،افرادی یا جریانی هستند که با سرعت بیش حد از کاروان فاصله گرفته ا ند،این ها برای جامعه خطرناک هستند و همچنین برای خودشان هم مسئله ساز می باشند،پس بنابراین باید با کاروان حرکت کرد. روبیک پرسید:اجازه دارم،من هم از شما پرسشهایی را بکنم؟ او گفت:البته که می توانی روبیک پرسید: چه کسی یا سازمانی،یا ارگانی،...سرعت این کاروان را تنظیم می کند؟ آیا این قشری که از کاروان شما عقب هستند و درجهت عکس یعنی در جهت گذشته حرکت می کنند،چگونه شما می توانید آنها را با کاروان خودتان هم آهنگ کنید؟ او گفت:متاسفانه بیش از این من نمی توانم با شما بحث کنم،فقط این را به شما می گویم که شما اجازه ندارید انشاء یا داستان بنویسید و من خودم نمره انشاء را درکارنامه ا ت خواهم نوشت،... سپس روبیک توانست در آن دبیرستان به درسش ادامه دهد. روبیک برای اینکه بتواند آن سیستم آن کاروان و همچنین شیاطین را بخوبی بشناسد،کتاب های آسمانی،و تاریخ طبری،حمله اعراب به ایران،تاریخ ایران باستان،انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر 1917 را در دستور کار مطالعه خود قرار داد. شاد و پیروز باشید پرواز ه 02.07.2012 Devils A short story Camel? No, did not you see? Years 68/1969 Rubik in Tehran was a student, one of his friends was in the Army and later the Rubik encouraged to enter military schools and military field study. In the same years, an army officer who had been Dbaghkhanh 1953 report, and then he met with the Rubik Rubiks juvenile books and the lessons Rubiks control, which could help him if hes okay said. In 1969, he published a book called blind obedience, wrote to Colonel Khosro Roozbeh Rubik, and said, this book is invaluable. Rubiks read the book twice, its really very interesting and valuable book, in the same year, the Tehran Bus Company tickets were expensive and students, the expensive tickets and company protested in the streets of Tehran protests, the Rubik itself brings forth Tehran University and took part in the protests. On the same day, Mr. Mohammad Reza Pahlavi in Austria, he had ordered the tickets on the bus back to the previous price, students were very excited and call it a victory, they said, the alliance is key to victory The dispersion, ie, without failure, and ... Rubik same year went to one of the cities in one of the citys high schools enrolled. Rubik had a classmate who was very kind and character, rest days and working together they went to the city Tfrygah. Rubik Persian literature and English lessons with a different color writing and practice, he always had a colored pen in his pocket. One day, a classmate Rubik said Imam Zadeh is a city in which all parts of India for pilgrimage to the Imam Zadeh come, if you want the night to go to the shrine of Imam Zadeh. Rubiks said Im not allowed to go to these places, do not know whether or not to allow an aunt or M? Rubiks classmates said, man, youre a young man now, not letting anyone get? Rubik said life should Dysplyn order and there is no order to the chaos of the world turns ... Rubiks classmates said, You too, law and order and Dsyplyn you live, its not fun for a lot of our young age, to such persons, in Shhrma say, baby mama, ... Both taxi and were then moved to the Imam Zadeh, when the taxi landed, he stood in front of the shrine to himself and what he had spoken. Children 10 years old to 60 year old men and women were sitting in that place. Hmkla C, Rubik said, if you want, you can take ablution and then go to the shrine and ... Rubik said, Im not into the shrine, I am not allowed to enter. He said the site so you can visit me so Ill be back then. were Raparh tore his clothes and then went to him and three automatic color Rubik showed him and asked what color are these pens? He said: blue, red, green, and ... Rubik said: Bravo, Bravo After 75 minutes Hmkla C Rubik and they were out of the shrine grounds, in the way it set the stage for their CD Hmkla defined. He said hundreds of years in this sacred place to heal, and ... Rubik attended high school on Saturday, the same day, the normal teacher taught, Rubik, raised his hand, Mr. Secretary asked the child, the mother, blind, or blind is born, after surgery, or the other way vision gained can assign colors? Mr. Secretary paused, and then asked where this happened? Rubik said I saw myself at the shrine. Mr. Secretary told the Shrine, has acquired such disease cure, no doubt, because Muslims do not doubt that such issues. In December, a Rubiks house of acquaintances around the Shrine lived, went on holiday where he spent, and then on Saturday at 7 am out of the house, and the southern part of the courtyard shrine, theCamel threw an arm over the rope in the courtyard of the shrine took it for himself. Then passed through the area, and brought her to the south of the Imam Zadeh and his taxi and drove to school. Rubik few Rials buy a newspaper and read it, to see more images, where the camel had seen that morning, but still had the rope around the neck, and then photographs were taken. Rubik moved the Kayhan newspaper, and went to the newspaper office, a man with average height, weight, and thin hair which was balding middle of his head, was sitting behind the desk, Rubik said: Good afternoon, I want to be responsible The newspapers speak. He called me as I am an employee of the department. (D) What do you command? Rubik newspaper gave him, and said read this He reads the newspaper, and then told us it did not print, newspaper, local responsibility is with them ... but what is your question? Mr. AS. D asked: Do you not believe that the shrine can work wonders? Why could not they save themselves? Rubik said: Im assuming youre a physician and I am a person with normal hair loss, you as a doctor asked, what can I do for you? I say: my hair is shed. You are referring to such as a doctor, what would you say? Mr. AS. The little pause and then said if I was a doctor I would treat my own head, and then he said: Hello Rubik camel? No, did not you see?, ... Rubik asked these insulting doctors, engineers, sociologists, economists, educators, teachers, scientists, academics, writers, journalists, radio and television personnel, and not citizens of such a tragedy does not know whether Mr. Governor? Mr. AS. Rubik asked that these guys want to keep people stupid, right? He fell silent, Rubik asked them billions of dollars in revenue from the ignorance of the people are black holes where the money goes? He fell silent again, and then said: camel? No, did not you see? Rubik he said thanks and left. Rubiks what he had seen, he wrote in the diary, and then read the story in high school, most students and some students began to Rubik say such things one should not doubt, doubt, our religion is a sin. After recess, the Rubiks Office won the schools leader said earlier you were writing an essay about Vietnam and you were given a warning, but unfortunately, you again, on this basis, Im your fire , ... And then she was Rubiks case and he had to leave. Rubik, former House did not announce himself, and every day was, as usual on his books were out of the house. He went to high school, they said, should come with your supervisor mode, otherwise not possible ... the Rubiks acquaintances, was a noncommissioned officer, he described himself dismissed the story, and also a friend of the Rubiks It was in a public school, Rubik himself dismissed for reasons he explained, they were taken to the Rubik Rubiks time to talk to the head of school. Rubik was present in the building, and the school leaders office, he got up from the table and the Rubiks hand and said: I Gh. Dyrstan I am a leader for many years ... and today I am very happy that I spoke with a former love. He asked, you know why you were fired? Rat Rubiks death he ran, and fell silent, he said, Mr. Rubik in this city, there are three ways of thinking: one is the same story youve written, it is objectively true, Ill admit, the second convoy, then so should the caravan move. Rubik asked my permission, my questions do you have? He said, however, that you Rubik ask: Who or organization, or organ, ... sets the speed of the convoy? You are back in the direction of the convoy of the cortical images of the past in order to move, how you can coordinate them with your caravan? He said unfortunately the more I can not argue with you, I can only say to you that you are not allowed to write the essay or story and Ill write the score for the Drkarnamh willing to ... The Rubik was able to continue in school to finish her education. Rubik for being able to recognize a good system caravans and demons, holy books, and Tabari, the Arab invasion of Iran, ancient history, the French Revolution and the October Revolution of 1917 was the research agenda. Happiness and luck Parwas H 07/02/2012
Posted on: Tue, 05 Nov 2013 20:07:26 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015