حکایتی است شناخت حضرت حق در بین ما - TopicsExpress



          

حکایتی است شناخت حضرت حق در بین ما آدمیان. هرکس با نگاهی او را می بیند. یکی با عقل می جوید او را یکی با چشم و یکی با دل و همه چون صیقل دهند روح را، روشن کنند دل را بینند او را و باور خواهند داشت که خدا یکی است و همه راه مقصود پیموده اند. اما در طی طریق، هر کس تصویر و تصوری دارد در خیال خود از او که حقیقت مطلق است. مولانا این پیر جان آگاه بلخ در قالب داستانی بسیار لطیف و شیرین این اختلاف نظر را بازگو کرده است. داستان از این قرار است که در هندوستان فیلی آورده اند و در خانه ای تاریک نگاه داشته اند و مردم که تا به حال فیل ندیده اند در تاریکی خانه دست بر او می کشند و هر کس به تصور خود تصویری از فیل در ذهن می سازد. مثلا آنکس که دست به خرطوم می کشد فیل را به شکل ناودان می بیند. کسی دیگر دست بر گوش فیل در تاریکی می کشد و او را چون بادبزن مجسم می کند. دیگری چون دست بر پای فیل می ساید، او را چون ستونی محکم می بیند. تماشاچی دیگر دست بر کمر فیل می کشد و چون تاریک است می گوید فیل مانند تخت است. حال آنکه همه راه را به بیراهه می برند و اگر شمعی در آنجا می درخشید، و نور راهنمایی بود، شکل حقیقی فیل نمایان می شد و اختلاف نظر همه برطرف می شد و هیچکس راه به افسانه نمی برد. مولانا در تمثیل خود چه تشبیهات ظریف و دقیقی به خرج داده که حضرت حق را فیل و تاریکی اتاق را دنیای مادی که انسان در حجابها و لایه های آن پوشیده مانده است که عقل خود را زندانی احساس لامسه کرده اند، تشبیه کرده است و شمع در این شعر کنایه از کشف و یقین می باشد. که هر گاه این نور در قلبی روشن شود، به معرفت و شناخت حقیقی خواهد رسید. و تمثیل فیل در مثنوی داستان افراد سطحی نگرانی می باشد که خدا را در تعصب و حجابهای مادی دنیوی گم کرده اند. با آرزوی موفقیت و فهم و درک مثنوی برای خوانندگان، قسمتی از شعر را در اینجا می آوریم که دوستان برای مطالعه کامل به مثنوی رجوع کنند: پیل اندر خانه ای تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکی اش کف می بسود آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودان است این نهاد آن یکی را دست بر گوشش رسید آن بر او چون بادبیزن شد پدید آن یکی را چون کف بر پایش بسود گفت شکل پیل دیدم چون عمود آن یکی بر پشت او بنهاد دست گفت خود این پیل چون تختی بدست همچنین هریک به جزوی که رسید فهم آن می کرد هرجا می شنید از نظرگه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد این الف در کف هرکس اگر شمعی بدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی چشم حس همچون کف دستست وبس نیست کف را بر همه او دسترس چشم دریا دیگرست و کف دگر کف بهل وز دیده دریا نگر جنبش کف ها ز دریا روز و شب کف همی بینی و دریانی عجب ما چو کشتی ها بهم بر می زنیم تیره چشمیم و در آب روشنیم
Posted on: Wed, 17 Sep 2014 08:45:49 +0000

Trending Topics



Recently Viewed Topics




© 2015